سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  سرسبزی درخت خرمالو از پس شیشه های کثیف و غبار گرفته ی اتاقم به رنگ قهوه ای میزند.
درخت خرمالو امسال کم بارتر از سال گذشته با تک و توک میوه های زرد و کالش گویی شرمنده ی آن همه آب و کودی است که پایش ریخته ایم.با زبان بی زبانی معذرت خواهی می کند و من صدای لرزانش را که نجواگر گوش نسیم ملایم اما نه خنک بعدازظهر یک روز تابستان است می شنوم.چشمم را از درخت می گیرم و پرده ی پنجره را می کشم .سیگاری می گیرانم و هنوز به نصفه نرسیده است که با ضجه های گربه ی دست آموزم باز پشت پنجره می آیم و بیرون را نگاه می کنم.چشمم به گربه ی ناجنس در بالای درخت خرمالو می افتد که در لابلای شاخه ها گیر کرده است ودو کلاغ که در بالاترین نقطه ی درخت لانه دارند و حتما جوجه هایی تازه سراز تخم بر آورده ،نوک بارانش می کنند.
گربه با چشمهای از حدقه بیرون زده گاه به پایین نگاه می کند و گاه به دو کلاغ مهاجم که حق با آنهاست.کر و کر می خندم و زیرلب می گویم :حقت است ملوس نابکار.تا توباشی که دیگر سروقت جوجه های کلاغ نروی.پرده را باردیگر می کشم و سرجایم می نشینم اما ضجه های گربه لاینقطع ادامه دارد.دلم به حالش می سوزد اما کاری از دستم ساخته نیست جز این که لای پنجره را باز کنم و چند بار محکم کف دسهایم را به هم بکوبم تا بلکه کلاغها بترسند و دست از سر ملوس بردارند.اما کلاغهای حق به جانب در واکنش به صدای به هم خوردن کف دستهایم کمی از گربه فاصله می گیرند و صدای اعتراضشان بلندتر به گوش می رسد و برای چندمین بار سرو کله ی گربه ی بینوا را هدف نوکهای گزنده ی خود قرار می دهند.زنم با سینی عصرانه وارد می شود و با خنده می گوید جنگ کلاغها و گربه را می بینی؟سرم را به علامت تایید تکان می دهم و آهسته می گویم:تو نمی توانی ملوس را نجات بدهی؟با لحنی خشمگین می گوید:چشمش کور نبایستی سراغ لانه ی کلاغها می رفت.می گویم :حیوان زبان بسته گناه دارد.حتما گرسنه بوده که سراغ جوجه های کلاغ رفته است.می گوید:گربه را جان به جانش کنی دله و شکموست.همین یک ساعت پیش کلی استخوان مرغ پیشش ریختم و سیر و پر خورد.می گویم:درست می گویی.ذاتش اینطور است.ده بار هم که به او غذا بدهی باز له له غذا می زند و توگویی سیرمانی ندارد.ولی خوب حیوان است دیگر.عقل و شعور که ندارد.برو توی حیاط هر طوری هست نجاتش بده ، گناه دارد حیوانی.زنم می گوید:تو حالا عصرانه ات را بخور ، فکری هم به حال ملوس می کنم.
یکدفعه به یاد اسلام ، میوه فروش دوره گرد می افتم که صبح آن روز پیشنهاد کرده بود وقتش که رسید خرمالوهایمان را به قیمت خوبی بخرد.با خنده می گویم:راستی خانم!صبحی اسلام میوه فروش می گفت امسال خرمالوهایتان را کیلویی هزارتومان می خرم.زنم معترضانه می گوید:هنر کرده ارواح باباش.اولا که امسال خرمالویی نداریم ، مگر شاخه های بی بار را نمی بینی؟ وانگهی اگر سال پرباری  هم بود خرمالو را کود  می کردیم پای درختش می ریختیم به صرفه تر از این بود که به آن مرتیکه ی شارلاتان با آن قیمت پیشنهادیش بفروشیم. با خود می گویم این چه کینه ای است که خانم از اسلام مادرمرده به دل دارد که هروقت اسمش را می آورم کلی بدوبیراه نثارش می کند؟ و فورا به یاد حرفهای دوسال پیش کبری خانم زن همسایه می افتم که  گفته بود:این اسلام آدم رک و روراستی است.یک بار که داشتیم هندوانه سوا می کردیم به حاجی خانمتان مادرم گفت ، چشمتان روز بد نبیند حاجی خانمتان الم شنگه ای راه انداخت آن سرش ناپیدا!پوزخند می زنم و با به یادآوردن علت کینه ی خانم از اسلام میوه فروش می خواهم سر شوخی ،باردی را با خانم باز کنم ، اما سگرمه های درهم خانم اجازه ی این کار را نمی دهد ! پس می گویم:راستی خانم!یادت می آید دوسه سال اولی که درخت به بار نشسته بود وقتش که می شد  خرمالوها را پیشکشی برای دوست و آشنا می فرستادیم؟آنطوری برای من دلچسب تر بود تا این که بفروشیمش.زنم لب برمی چیند و می گوید:من که اصلا برایم دلچسب نیست.اگر راه و چاهش را بلد بودم از همان سال اول می فروختمش به میوه فروش.
بار دیگر ضجه های دلخراش گربه حواسمان را متوجه حیاط می کند.می گویم :خانم!ملوس بدبخت هلاک شد. زنم از اتاق بیرون می رود.لحظاتی بعد از توی حیاط صدای خنده ی او و شرشر آب به گوشم می رسد.کنار پنجره می آیم و می بینم زنم شلنگ آب را طرف گربه و کلاغها گرفته است. گربه ی بیچاره گویی کتک خوردن از کلاغها را به خیس شدن ترجیح می دهد که ضجه های معترضانه ی قبلی اش حالت ملتمسانه به خود گرفته است.بلند می گویم:خانم!گربه از خیس شدن بدش می آید ...جواب می دهد:من که راه دیگری برای نجاتش از دست کلاغها نمی دانم ، شما اگر می دانی بسم الله.هنوز ازجلو پنجره کنار نرفته ام که این بار صدای شیون زنم را قاطی ضجه های گربه می شنوم.با هراس بیرون می دوم و می بینم کلاغها که این بار تعدادشان به چهارتا رسیده است وحشیانه به طرف زنم هجوم آورده اند و سروکله و دستهای اورا هدف نوکهای گزنده ی خود قرار داده اند.
خنده ام می گیرد اما خودم را کنترل می کنم و فریاد می کشم :گور پدر ملوس ، خانم خودت را نجات بده ، این کلاغها رحم و شفقت حالیشان نیست.زنم شلنگ  را توی باغچه می اندازد و ناله کنان و دوان دوان وارد اتاق می شود در حالی که کلاغهای مهاجم اورا تادم در بدرقه می کنند....هنوز غروب نشده که دیگر ضجه های گربه به گوشم نمی رسد.از پشت پنجره حیاط را نگاه می کنم.خبری از کلاغها نیست اما تکه هایی از لانه ی متلاشی شده ی آنها با کرکهایی سیاه شبیه پرکه لای شاخ و برگ درخت گیر کرده است با نسیم ملایمی که می وزد از این سو به آن سو تکان می خورد. ملوس لای شاخ وبرگ درختها خود را مجاله کرده و با دستهای گویی خون آلودش پوزه ی خود را پاک می کند.



تاریخ : دوشنبه 98/6/4 | 12:20 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر