سفارش تبلیغ
صبا ویژن


              (یادکرد از 27 شاعر معاصر و در قید حیات کاشانی)

شــاعــران فسیــــل شهــــر سلام ،  ای خـــزانـــزادهـــای دروایــی
فصلهاتان همه زمستـان است ، پس چه شــد دوره ی شکـوفـایـی؟

قرب پنجـــــاه سال بل افـــــزون ، شعــر گفتید بـا دلی پــــر خــون
یادگار از شمـا ولـی اکنـــــون ، نیست جز تـرّهـات شــــــروایــــی

هرچه گفتند شاعران سلیف ، چه پسنــدیــده چه نبهــره و زیـــف
همه را کرده اید خــــوب ردیـف ، به مـــوازات عشـــوه فــرمـایی

شعــــــر باید صــدای رعـــد کند ، نحس رد کرده رو به سعــد کند
تــــا کــه در دوره های بعــد کند ، جــا به دل های پــــاک شیدایی

هدف شعر من نه تعریض است ، و نه امری برای تفویض است
هرچه هست ازبرای تحریض است، تا ازآهنگ آن به رقص آیی

زین میــــان چند شـاعــر خوبند که به نـــــزدم همـــاره محبوبند
صاحب شعـــرهـــای مطلوبند ، سنتـــی و سپیـــد و نیمــــایـــی

صـائم و رحمت است و آشفتـه ،که غزل گفته است و در سفته
یــــا مــدرس که شسته و رفته ، در سخــن کــــرده واج آرایی

مــریـم و عـــرشـی و کمیـل عزیز، شعـرها گفته اند شورانگیز
محسنـــی زیــن گـــــروه باشد و نیـز  رجبــی در لبـاس ملایی

یـوسـف و راسـخ و جهان آرا ، شجــری و تشکـری ، نجــوا
بـا هنــرکار و ارمکی و صفـا ، طبعشـان کـرده است نـوزایی

در کنـــار نجـاتی و  ســـرشـار ، اخــوان است و اکـرم پرکار
مثل قنـــــادزاده ی هشیار ، یـا که چون حـــافظـی و حلوایی

ختــم شد چــون سخن مرا این جا، یافتم شـاعران شهرم را
همگی چــون هـــدایتـی ، شیـــدا ، صـاحبـان دم مسیحایی.




تاریخ : پنج شنبه 99/8/29 | 10:38 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


معنویّات رفته از خاطر
زندگی رنگ مادّی شده است
همه بی اعتنا به مردن هم
مرگ یک امر عادّی شده است
??????

وای بر ما که سالهای مدید
در حق هم مدام بد کردیم
نه فقط روح و جسم هم کشتیم
سایه ی خویش هم لگد کردیم
??????

مبتلا در بلا نمی پرسیم
ازتو یارب دلیل و علّت چیست؟
ولی ای مهربانترین یاران
حقّ ما مردن به ذلّت نیست
??????

رحم کن بار دیگر ای رحمان
بلکه آدم شویم دیگر بار
به جلالت قسم که سنگین است
«کرونا» را ز  دوش ما بردار.





تاریخ : شنبه 99/8/24 | 7:16 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

مـــــادر ای مـــاه درخشان وفـا

کعبـــه ی عاطفـه کانــون صفـا


گرچه هستی به دل خاک نهان

نـــروی از دل مـــا سوتـه دلان


قلــــم داور تقــــدیــر نــوشـت

زیــــر پـای تـــو بود باغ بهشت


هست یـــاد تـــو به دلها زنده

مـــا همه مـــرده تو امّا زنـده.




تاریخ : چهارشنبه 99/8/21 | 3:43 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

ابــر پشت ابــر می آید که بــاران آورد

جـــامـه ی گلبفت تنپوش بهـاران آورد

 

با صدای پای آب از خواب برخیزد گیاه

مژده ی نــوروز گلبـــانگ هزاران آورد.




تاریخ : چهارشنبه 99/8/21 | 10:8 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

«ترامپ» رفت و «جو بایدن» رسید و حال جهان 

کنــــــون پــــــس از 48 مــــــاه بهتــــــر شـــــد


ســــــوار «فیــــل» سـگ زرد رفــت در جنگـــل

که دوره دوره ی جفتک پــرانــی «خــر» شـــد!


*فیل نماد جمهوری خواهان و خر نماد دمکراتهاست ...سگ زرد هم مقصود «ترامپ» است.



تاریخ : یکشنبه 99/8/18 | 5:52 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


مرد دانا    داند   و    نادان    و    شاید   دیگری
این نگیری سرسری
شد  گران    نانهای   دیگر    بعد    نان   بربری
این نگیری سرسری

خلق   را  با   نان   قرابت بوده   از روز نخست
طبق  پیمانی درست
نان به نرخ روز خوردن داشت زان رو مشتری
این نگیری سرسری

هان مکن عیبم به نرخ روز اگر نان خورده ام
 آب خود را برده ام
آدمی را دأب اینسان است چون  جنّ  و  پری
این نگیری سرسری

نان به  نرخ  پاچه خواری از مرامم دور بود
این سخن مشهور بود
از به نرخ روز خوردن  نیز   می باشم  بری
این نگیری سرسری

شاعری آزاده ام  محصولی از ایران زمین
عاشق کاشان و فین
بودم   از   روز   ازل  استاد در شعر دری
این نگیری سرسری

مسقط الرأسم بود کاشان  ولی در شهریار
می سپارم روزگار
ذوالفنون و ذواللسانینم اگر خوش بنگری
این نگیری سرسری

طبع من گل کرده وهی شعر میبافم به هم
لحظه لحظه دم به دم
بر   شعیری هم نیرزد  گر بگویم  دفتری
این نگیری سرسری

مستزادم را از این جا می کند گسترده تر
شاعری همچون قمر
شاعری اهل فریمان است اما کشوری
این نگیری سرسری

او چنین فرمودوخوش فرمودوبس شایسته گفت
عقد مروارید سفت
خوش زده بر سیم آخر شاقمر آخر سری
این نگیری سرسری :

پیر ما آورده رو بر جان، نه بل تن پروری
این نگیری سرسری
تا بیابد باده نوشان را به عالَم سروری
این نگیری سرسری

داده تا سر درگُمت سازد میان طاق و جُفت_
کی به خوردت حرفِ مُفت؟
کیف او ناکوک  شد  پیوسته با خر پروری
این نگیری سرسری

حق به جانب تر کند تا جلوه گاهی پیش تو
وا شود تا نیش تو
می کند با همگنان خویش دعوا زرگری
این نگیری سرسری

پخمه باشی و نفهمی کی چنین  پیرمغان
در دلت جا کرد هان!
کَلّه ات از عقل اگر بِالکُل نمی باشد بری
این نگیری سرسری

رو نمی خواهد کند بر تو اگر یک بار بخت
گام پس بردار لَخت
تا به کی باشی؟ چرا؟ نا سرخوش ازبی گوهری
این نگیری سرسری

می کند از سایه ی خود رم اگر روباه گاه
پیش آید اشتباه
می زند از پشت اگر بر سایه ی خود خنجری
این نگیری سرسری

تا که سر در آورد یامفت روزی از بهشت
مثل برتولت برشت
عشوه می ریزد برای پیر ما سیمین بری
این نگیری سرسری

گر نمی خواهی دمی باعشق ورزی خو کنی
نقد جان را رو کنی
سوگلی تر ساقی ات آورده باشد ساغری
این نگیری سرسری

پاره ای چون بردل صد پاره ات  یکباره دوخت
کم نه ما تحتِ تو سوخت
بارور گردد اگر طبع تو با ناباوری
این نگیری سرسری

یافت پایان ای جماعت مستزاد خوش عمل
زنده یاد خوش عمل
با قمر  در طنز منظومش کند پیغمبری
این نگیری سرسری.

عباس خوش عمل کاشانی...و.....ابراهیم حاج محمدی (قمر فریمانی).

   
??????




تاریخ : پنج شنبه 99/8/15 | 1:7 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

با آمـــدن محمّـد(ص) آن ختـــم رسل
جبـــریـــل به امـــــر آفـریننــده ی کل

برهر نفسش دمیـــــد انفاس مسیح
درهرقدمش نشاند صد شاخه ی گل


***


در مقدمـــت ای یگانه ی ملک وجــود
خورشید و مه و ستاره آمد به سجود

میــلاد تـو پشــت جاهلیّت بشکست
تـا پنجــــره رو به بـــاغ توحید گشود.




تاریخ : سه شنبه 99/8/13 | 1:5 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


شـــــام آخـــــر ، خیــــانــت اوّل ، فتنــــــه انگیـــــزی یهــــــودایــــی
نــاصــــریّــــه ، جلیلـــه خـــاطـــره وار ، جلجتــا غـربت مسیحایی

مانده از خاطرات عهد شباب ، با من اکنون اسیر رنج و عذاب
طرحی از «وارطان» و نـان و شـراب ؛ زلف خم در خم چلیپایی

طنـــزپـــرداز شاعـــری  مستـــم ، متمایل به هــزل هم هستم
دامن جـــــد چو رفته از دستـــم ، شده ام  شـــاطـــر گل آقایی

یادم آید که در شبی دیجــور ، که هوا گرم بود و بس ناجــور
بعـــــد نوشیـــدن شــــراب طهور ، کنج میخــانـــه ای اهورایی

من و دامـــــادمـــــان ابــــو شـــــرره ، لُکّه رفتیم تــا ده بــــــرره
ـ ده مگو «بخش» گو تو ای نکره ـ نخود آریم بهــــرخان دایی

آن شب آنجا دو خان لاغرو چاق پخته بودندروی طرفه اجاق
نخودوک آش وچاشنیش سمـــــاق با لبوی و کدوی حلوایی

چون که خوردیم سیروپر آن آش گفت دامادلندهور ایکاش
بود این جا دو قرص نــــان لواش با کبــــاب گـــــراز صحرایی

گفتم ای کارد بر شکم خــــورده همه جــــا آبــــروی من برده
باشد این جا اگـــــر خــــــر مرده می خوری چند رأس تنهایی

پک و پوزی کشیددرهم و گفت کم کن این حرفهای باردمفت
می کنی بار بنده هرچه کلفت کم کن این شیوه پاردم سایی

بی که حرفی برون دهم ز گلو بر سر خود کشان لحاف و پتو
ختم شد خود به خود بگو و مگو که چنین است رسم دانایی

کم کمک پلکهام شــــد سنگین منتظــر بهــــر خفتنی شیرین
شــــده بـــــودم که نــــاگه از پایین خــــــان ریقونه ی  مقوایی

مثل قــــرقـــــی چپید زیر لحاف گویی آماده شد برای مصاف
در ســرش بود فکـــرهای خلاف تـــا بکوبــــد به طبل رسوایی

دوسه ثانیه چون که وقت گذشت خان لاغربزعم بنده پلشت
جنبشی کرد و باز ساکت گشت گفتـم ای بی حیای هرجایی

ناگهان با نفیــــر روح گداز  همگی را گــــرفت بــــرق سه فاز
«سوختم سوختم» نمود آغــــــاز صهــــرنــــا با هجوم ایذایی

من وخان لاغرو زجا جستیم چشم بگشوده ودهان بستیم
صـــــاف روی لحاف بنشستیم خفتــــــه دامـــــــاد بود تنهایی

ناله می کردو داشت سگ لرزه روبه خان گفتم ای سگ هرزه
خفه ات با لعــــــاب اسفـــرزه می کنم سمت بنــــده گر آیی

سمت اوخواستم که هجمه برم شکمش رابه شاخ خودبدرم
کـــــرد جلب توجه و نظـــــرم عقــــــــرب هفت بند شش پایی

خان به سرکوفت من بزانوی خویش هردوازجا جهیده زاروپریش
من و درجستجوی نقطه ی نیش خان و عقرب کشان  به دمپایی

بعد هم با دو پیـــــک از ودکا حال دامــــــاد بنــــــده آمـــــد جا
ما ز خان عــــــــذر خواه و او از مــــا بود وضع همه تماشایی

دو سه ساعت به صبح بیش نبودو هوانیزگرگ ومیش نبود
بنده را حال بندگیش نبــــــود هکذا حسّ تـــــوبـــــه فرمایی

شب به خیری بگفته و خفتیم لغزش حرف خویش بنهفتیم
هریکی پیش خویش می گفتیم: بعدازین شب بود چه فردایی!




تاریخ : شنبه 99/8/10 | 8:22 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


نیست جایی امن مردعشق را دیگر زمین
تا که از هرسو هجوم آورد دردی در زمین

خواند پیر باده نوشان بارها در گوش دل
ما همه بازیچه ایم و هست بازیگر زمین

روز و شب غیر از ملال خاطر از ساقی نیافت
هر که در میخانه افتاد از کفش ساغر زمین

در شبیخون هوس همواره گوش آویز دل
بود چون مضمون شعری شوم و شرم آور زمین

امّهات سَبعه چون آباء عُلوی رنجه اند
تا که شد نسبت به هر فرزند بی باور زمین

یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بشمرم
شرح این فرزانه این جانانه این مادر زمین

چون گل خوش رنگ و بویی کز بهار افتاده دور
در خزان نامرادی می شود پرپر زمین

بارها در جبهه ی نامردمی ها بوده است
در دل تاریخ چون سرباز بی سنگر زمین

اسب سرگردان دل کابوس گرگی دیده است
کاینچنین بی شیهه می کوبد سمش را بر زمین

هفت دریا شد مرکّب هفت جنگل شد قلم
تا که چون شعری سزا شد ثبت در دفتر زمین.




تاریخ : چهارشنبه 99/8/7 | 9:47 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


به فریادم برس درمــانـــده ام یا حیّ و یا قیّوم
به خلوت اشکها افشانــده ام یا حیّ و یا قیّوم

به دنیا غرق در عصیان ز درگاه تو روگردان
دراینجا مانده،زانجا رانده ام یا حیّ و یا قیّوم

ز من بگذر گر از اشک ندامت نار شهوت را
به نفس خود فرو ننشانده ام یا حیّ و یا قیّوم

ز شمــــع معرفت گاهی اگـــر افتاد در دستم
به ظلمت نور کی تابانده ام یا حیّ و یا قیّوم

سعادت درعبادت سلب شد ازمن قبولش کن
به عادت گرنمازی خوانده ام یاحیّ ویا قیّوم

دریـــغ ،از کاروان رحمــت بـی انتهــای تو
عقب افتاده در گل مانده ام یا حیّ و یا قیّوم

به خودلرزان چوبیدامّیدعفوازدرگهت دارم
دلی را گرزخود لرزانده ام یا حیّ و یا قیّوم

ببخشاگرچه عمری غفلت ازفرمانبری کردم
که مستظهربه آن فرمانده ام یا حیّ و یا قیّوم.




تاریخ : پنج شنبه 99/8/1 | 12:49 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر