سفارش تبلیغ
صبا ویژن


در   دوزخ     اوهام      چرا      سوخته باشی
زاد   تو   بهشت است     گر     اندوخته باشی

ای   پیرو  ابلیس    درون     قبله      بگردان
کز    جلوه ی   حق   معرفت   آموخته  باشی

بر   لات و منات دل و جان سنگ حرام  است
گر   بر   هبل     نفس      نظر   دوخته باشی

از  نفحه ی  فردوس ولا    مگذر  و   مگذار
تا   دوزخی   از    آتش       افروخته   باشی

گر   آهوی این  دشت نبودی  شرف این است
کاندر     طلبش   ضیغم      پا سوخته  باشی

وارستگی از   رسته ی   توحید     طلب کن
گر   دل    به    زر   ناسره  نفروخته باشی

تا  جامه ی احرام ز  خون است   مباح است
«عباس»  چرا   در  پی   هندوخته* باشی؟
_________________
*هندوخته (همدوخته)درگویش کاشانی پلاس و زیراندازی است که با کهنه رشته های اضافی پارچه های مختلف به هم می دوزند.




تاریخ : یکشنبه 99/6/30 | 8:44 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


در انحنای جاده زنی ایستاده است
«تقسیم» بر دو مرد
دارد فصول خاطره را «جمع» می کند
با «ضرب» شست حادثه «منها» ی عشق خود
زن محو می شود!
*****************
پا به پای آهوی جوانی ام
با نشاط و شیطنت قرین
از تمام دشتهای گنده پیر خفته
طرد می شوم
مادرم به خنده می دهد نوید
با تحمل مصائبی چنین شگرف
مرد می شوم!
***************
آیینه در برابر من قد کشید
تا خود را در من ببیند
من شکستم
آیینه شکست
هزار آیینه
در برابر هزار من
قد کشید!




تاریخ : پنج شنبه 99/6/27 | 8:56 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


عمری است که با جان و دلی رو به تباهی
من مانده ام و دغدغه ای نامتناهی

زین ورطه اگر در نبرم جان به سلامت
در دشت بلا گر نرسد آب به ماهی

روید سر راهم همه خارا ز بن خار
بختم نشود راهنمون جز به سیاهی

سرمشق محبت ندهد گر به دلم عشق
فکرم همه پوچ است و خیالم همه واهی

هر دم به تمنّای توام زمزمه پرداز
ای بی خبر از رنج و غم چشم به راهی

عشق تو عقابی است قوی چنگ که در اوج
رحمی نکند با دلم این کفتر چاهی

برگیر زخاک این دل خواهان نوازش
یک مرتبه چون طفل یتیم سر راهی

عشق من وحسن تو نبودند به یک راه
گر دل به وفای تو نمی داد گواهی

تا ثانیه های شب دیدار تو پایند
ای کاش که سر بر نزند نور پگاهی

زین بعد من و گوش به فرمان توبودن
زین بعد تو و آنچه کنی وآنچه بخواهی.




تاریخ : دوشنبه 99/6/24 | 9:33 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


دلم از روز و شب این ستم آباد گرفت
که گریبان مرا پنجه ی بیداد گرفت

شمع شوقی که شبستانم از آن روشن بود
رهزن حادثه در رهگذر باد گرفت

خسته از پویش صحرای عدم کی گردد
دل غمدیده که از عالم ایجاد گرفت

با دل سنگ صبورم چه جفاها که نکرد
غم که در هر قدمش پنجه ز پولاد گرفت

نفسم تنگ شد از بس که خموشی به سکوت
خیمه در سینه زد و راه به فریاد گرفت

تلخی زهر فراقش نبرد از خاطر
شور شیرین که قرار از دل فرهاد گرفت

غنچه آموخت گر از دل به خفا خون خوردن
گل پریشانی اش از خاطر من یاد گرفت

یارب از آفت پاییزدمان ایمن باد
هر که ما را خبری از دل ناشاد گرفت.




تاریخ : یکشنبه 99/6/23 | 11:6 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


افکنـــده گر چه جــــان و دلـــم را به دام ، عشق
روزی هــــزار مـــرتبـــه گـویم :  سلام  ، عشق

از دل بپـــرس مـــرتبــــه ی عــاشقی  که  بود
در محضـــرش یگانـــــه ی والامقــــام ، عشق

چون گــــوهـــــر خـــــزانـــه ی ارباب معرفت
رخشنـــده است در نظر خاص و عـام ، عشق

آب حــــیات را کــــه شــــراب است نــــام آن
دست از طلب مدار که ریزد به جـــام ، عشق

زاغ هــــوس به دام لجـــن رفت و سر رسید
طاووس چتـــر گستـــر شیرین خرام ، عشق

فــــرزانگــــی مکن که به سرمایه ی جنون
از عقـــل هست در صــــدد انتقــــام ، عشق

چون شمــــع می گدازد و خاموش می شود
بــا اهــــل راز گــر نشـــود همکلام ، عشق

آن را که هست بـــاده ی جام هوس ، حلال
باشد به زعـــم پیـــر طریقت ، حـرام عشق

عمری است در مسیر جنـــون گام می زنم
روشن اگرچه نیست مرا با کـــدام ، عشق

خوشبخت آن کـه در غـــــزل زندگانی اش
بوده ست حسن مطلع وحسن ختام،عشق.




تاریخ : پنج شنبه 99/6/20 | 9:54 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

*مادر....
ـــــــــــــــــــــــــــ
لای موهای سفید پریشانت
پرنده ی دل من
لانه کرده است
شانه که بر گیسوانت می زنی
دلم می خواهد
به عدد دندانه های همه ی شانه های مردانه و زنانه
شانه به شانه ی همه ی پرنده هایی که
دل در گروت دارند
تک بیتهای ناب بگویم
و در هر بیت
نام بلندت را
با آب و نور و جانماز
قافیه کنم
و نام دوبخشت را
افق تا افق
پخش کنم
*
من و پرنده ها
ملالی نداریم
جز که
در بوسه زدن بر گامهات
از بهشت رودست خورده ایم!

*کولی ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرا به خاطر خودم نخواست
دختر کولی ای
که به عقد موقّتم در آمد
تا موقّتا
از دست کتکهای نامادری پا پس کشد
و زیر نگاههای سنگین پدر
سبک نشود
*
گلنار
گل آتش بود
در زمهریر خانه ی شهری ما
که پدر در آن
حکم برده ای مقدّس را داشت
و مادر
سالاری بود
که برای حفظ تناسب اندام
در سالاد خلاصه می شد
و خواهر
غمخوار
نر گربه های خانه ی همسایه
برادر را
برای جرز دیوار
انتخابی مناسب می دانست
*
من و تنهایی هایم
همیشه تنهاییم
حتی اگر جمعیت زلف گلنار
به دست بادهای موسمی مان بسپارد
که به سمت
سیاه چادرهای ایل گلنار می وزد
*
من و تنهایی هایم
همیشه «یه قل دو قل»
بازی می کنیم
و به ریش
مناسبتهای سیاسی
اقتصادی
اجتماعی
فرهنگی
و حتی جنسی
که جمعیتها را پدید می آورد
می خندیم
*
دیروز گلنار
برای سومین بار
سقط جنین کرد
و در دادگاه وجدان من
به سه بار اعدام با شال کمر محکوم شد
*
من و تنهایی هایم
برای سومین بار
در سوگ جنینی گریستیم
که می توانست
نوزادی شود
با لبخندی
چراغ افروز تنهایی ها
و رامش دل من
افسوس
که من و تنهایی هایم
همیشه محکوم به شکستیم.

*پنبه زن!
*پیش درآمد:
در ظلمتی که با تـــو قداست دارد
  تا بافــــه های نور سفر می کنم
قســــم بـه عشق که برای یافتنت
تا شهــــرهای دور سفـر می کنم
از مریمی عصــــای سفیـــدم بده
دردانه جان که کور سفر می کنم
***
 به کرنشی رذیلانه
تن در می دهیم
ستایش بت بزرگی را
که کوچکمان کرد
در واحه های شک و تردید
او که از نمد حماقت
کلاه برای سرهامان بافت
تا سرگرممان کند
با عرفانهای کاذب شرق
 *
فیلسوفی
از جنس شانه های تخم مرغ
که به چند قطره آب
مچاله می شود
و در احشای زباله دانها
سیاست قی می کند
تا در کتاب گینس خلها
نامش گل کند!
 شیخ اشراقی بود ای کاش
یالااقل صدرایی در صدر
تا به نورشان
اقتدا به حلاج می کردیم
و پنبه ی خیل عارفان نوظهور را می زدیم!

*...ردّپایی از عشق!
_________________
هر شب
از روزها قبل می آیم
درخیابانی که با خاطرت
چند لحظه پیش قدم زدم
تا با آتش سیگاری که دور انداخته بودم
سیگارم را روشن کنم
قدم می زنم تا انتهای خیابانی که
همه در آن شبیه منند
با منظره ای از ردّپاهای کوچک و بزرگ
ردّپاهایی که
پیش از این ایستاده بودند
منتظر بودند تا کسی بیاید
ردّپاهایی که هنوز
در گذشته های خیابان می دویدند
با خیال ردّپایی
که با خنده آمار می گرفت
ردّپاهایی را که پشت پا می خوردند
کنار می کشیدند
روی زمین کشیده می شدند
ردّپاهایی که
اشک آدم را در می آوردند
ولی می خندیدند
ردّپاهایی که
کفش را کشف نکرده بودند
از گذشته ها
و آینده ای که
نمی دانم چه خواهد گذشت بی تو بر من
دوتایی می رویم به انتهای خیابان
دور یک پیت آتش می نشینیم تا صبح
....آن روزهایی که عاشق بودند
برای روزهایی که نبودند
تعریف می کنند
از عشقی که بین من و تو حرام شد
و در غریو حرامیان تمام شد
و صبح که می شود
یکی از میان ما می رود
بدون یکی از ما
 تا خیابان را قدم بزند.


*محمدحسین خوش عمل.




تاریخ : سه شنبه 99/6/18 | 6:38 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


زبان   به   شعر   گشودم   که   حرف   راست بگویم
تحمل     سخن    راست          تا       کراست بگویم

حقیقتی   که    فراسوی    پرده های   یقین  است
برای    آن  که   دلش   پاک    و    بی ریاست بگویم

اگر    ترانه ی   عشق  است    با    خلوص   بخوانم
وگر فسانه ی   زهد  است  هر که  خواست  بگویم

گلایه های    دل      دردمند      باده کشان         را
به     میفروش    که     فارغ    از ادعاست    بگویم

پیام     سوته دلی    را   که   بار   خاطرش    افزود
به   گوش    گل    به    ترنّم  بدون  کاست    بگویم

حدیث   قدسی      بیگانگی    ز  هر  دو جهان   را
به  هر  که   با  سخن   عشق    آشناست   بگویم

رموز     تشنگی     لاله های      باغ    جنون      را
به   عاشقی  که   دلش  دشت  کربلاست   بگویم

قرار   اول  عشق   است    تا    رها  شوم از  خود
به    پیر   میکده      لبّیک  اگر    بناست     بگویم .




تاریخ : دوشنبه 99/6/17 | 11:0 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


«تحریم» اگر کمر شکن نیست
تأثیرگذارِ مرد و زن نیست

پس این همه فقر و فاقه از چیست؟
ادعیّه ی بی افاقه از چیست؟

هر جا که نظر کنی گرانی
آورده هجوم ناگهانی

با بخت سیاه اسیر حقر است
این قوم که زیر خطِّ فقر است

یارب! نظر عنایتی کن
از مردم ما حمایتی کن

بفرست به ما چو قوم موسی
با طرح جدید «منّ و سلوی»

منّ است اگر چه صمغ و شیره
حکمآ به گرسنگی است چیره

سلوی عسل است اگر که یا گوشت
ما را نشود دمی فراموشت!

از مطبخ خود به باغ رضوان
ما را که شدیم بر تو مهمان

در ظرف بلور یا سفالی
ارسال کن آنچه هست عالی

تا ما بخوریم و شکر گوییم
آن گاه مسیر راست پوییم

«تحریم» که موحش است بیمش
با لطف تو دور می زنیمش

روسیّه و چین که یار مایند
البته که در کنار مایند

با ما تو اگر رفیق بودی
گور پدر قطر ـ سعودی

در ترکیه «اردوغان» چو با ماست
انگار شود «حسین اوباما» ست

القصّه در این مسیر طولا
تا همره ما و همدل ما

«ترزامی»و«مکرون» است و «پوتین»
پوشیم به جای گیوه پوتین

در ظلمت صبح و شام «تحریم»
ای باعث اقتدار و تحکیم

ما از تو اگر که لامپ داریم
کی واهمه از «ترامپ» داریم؟

یارب! نظر تو بر نگردد
در حجله عروس نر نگردد

قربان شومت ترحّمی کن
بر خوش عملت تبسّمی کن.




تاریخ : جمعه 99/6/14 | 12:5 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


دور از خاطره ی سبز بهار
خواهم ماند
اینسان که فصل سرد زمستان
در تار و پود زندگی ام لانه کرده است
در کوچه ای سرشار از خالی
پرسه می زنم
آنجا که عابری چند
دیری است از آن گذشته اند
و ردّ پاهاشان بر برف
اغواگر کلاغهای گرسنه و سرگردان است
*
با قامتی خمیده می گذرم
و سبدی سرشار از هیچ
به التماس دستهای لرزانم وقعی نمی نهد
می گذرم
سرشار از هوس یک نوشیدنی داغ؛
همه ی آرزوهای زمستانی ام
*
آسمان
ماه محتضر را
بر شانه های ستبرش تشییع می کند
و چندین کلاغ
در جامه های سیاه
عزاداران مرده ی گمنامند!
مادربزرگم سالها پیش گفته بود
که
ماه در زمستان می میرد
چنان که من نیز
*
تنهاتر از مادربزرگ
امروز
در زیر گامهای سربی آسمان
بی که بهاری را به انتظار باشم
روزمرّگی هایم را
در کوچه ای خاموش جار می زنم
 و در دهلیز دلم
پژواک صدایم را می شنوم
*
سرنوشت من و ماه
در زمستان یکی است
هر دو غریب کوچه های تنهایی
نه شاعری که او را
در سروده هایش به چهره ای زیبا تشبیه کند
یا چهره ی زیبایی را به او
ونه همشهری مهربانی
که مرا به یک نوشیدنی داغ مهمان سازد
*
ماه در زمستان
از خاطره ی شاعران پا می کشد
چون من که از یاد مهربانترین دوستانی
که هماره در ذهن داشته ام
*
پرسه می زنم در خاطرات منجمدم
در انتهای کوچه ی بن بست
اسبی بی سوار ایستاده ست
رفته از خاطره ی دشتهای سبز
و دستهای نوازشگر سوار
رها شده در روزمرّگی هایی که شاید
وجه اشتراک من و ماه و اوست
اسب و من و ماه
یک خاطره ی تلخ از یک زمستانیم
ماه
بر شانه های آسمان تشییع می شود
من
بر دستهای زمخت کوچه
و اسب
بر پای شکسته اش
*
ماه هیچ
من هیچ
اسب هیچ
در زمستانی که وسوسه هایش را
به بهاری که خواهد رسید
و نخواهیم به او رسید
هدیه خواهد کرد
*
در انتهای کوچه یکی می خواند
بی که بر دریچه ی چشمم تلنگری بزند
ومن به خود می گویم:
صدا هماره می ماند
تا آن زمان که کوچه ای باشد
ماه هماره می ماند
در ملتقای هستی و نیستی
اسب هماره می ماند
دلواپس سوار و پاهایش
کوچه هماره می ماند
تا اسب و ماه و صدا باشند
من اما
هماره نمی مانم
زیرا که هیچگاه نبوده ام
آنگونه که باید باشم و بمانم
و پیامی را به بهاری برسانم!




تاریخ : دوشنبه 99/6/10 | 6:46 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


به      پادشاه     ولایت     ارادتش     کی   بود
کسی   که   دغدغه اش   نان  گندم   ری بود

به    بزم    نور   و   صفا   ره   نمی برد  رندی
که همدم  شب   و  روزش  پیاله ی  می بود

نمی رسد    به     چمنزار     سبز   فروردین
دلی   که   وقف   نفسهای  آذر   و  دی بود

به   سوگ  شاه   شهیدان ، حسین ثارالله
روان    ز   دیده    مرا     اشکها    پیاپی  بود

سری  که سروری  هر   دو  عالمش   دادند
ز   دشت  ماریه   تا   شام   بر  سر  نی بود

نداد  جرعه ای   از  آب  دشمنش  هر  چند
که   رودهای   جهان   مَهر  مادر   وی  بود

شداهل بیت کسی تشنه  و گرسنه اسیر
که  بنده ی کرمش صد چو  حاتم طی بود

از  این حدیث گدازنده  روز  و شب دل من
گهی در آتش و گه گرم ناله چون نی بود.




تاریخ : شنبه 99/6/8 | 2:55 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
مطالب قدیمی‌تر >>