سلام بر عباس آقاي گل
کاش مي شد که به انگشت نخي مي بستيم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانيم!!!
قبل از آني که کسي سر برسد
ما نگاهي به دل خسته ي خود مي کرديم
شايد اين قفل به دست خود ما باز شود
پيش از آني که به پيمانه ي دل باده کنند
همگي زنگ پيمانه ي دل مي شستيم
کاش درباور هر روزه مان
جاي ترديد نمايان مي شد
و سوالي که چرا سنگ شديم
و چرا خاطر دريايي مان خشکيده ست؟
کاش مي شد که شعار
جاي خود را به شعوري مي داد
تا چراغي گردد دست انديشه مان
کاش مي شد که کمي آينه پيدا مي شد
تا ببينيم در آن صورت خسته اين انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پيدا مي شد
دست گرمي که تکاني بدهد
تا که بيدار شود، خاطر آن پيمان
و کسي مي آمد و به ما مي فهماند
از خدا دور شديم