سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نمی دانم  چرا  شبهای  هجران  سر نمی آید
پیامی    جانفزا    از   صبح   روشنگر نمی آید

یکی در گوشه ی  عزلت سراغم را نمی گیرد
به  ماتمخانه ی  من هیچ کس  دیگر نمی آید

به رویم هیچ گل درگلشن هستی نمی خندد
به سویم  هیچ ساقی با می وساغرنمی آید

سموم  نامرادی   می وزد   بر  گلشن  جانم
از آن  دیگر   گل اشکی ز چشمم بر نمی آید

به کیش من خطاباشدگرفتن دست آن رهرو
که  در  راه طلب شادان به پای سر نمی آید

ز عشق سینه سوزش تاابددل بر نمی دارم
ز   راه   مرحمت   هر چند آن  دلبر  نمی آید

چنان   با   ناامیدی   خو گرفتم  کز  ره  یاری
اگر    گویند    می آید  ،    مرا  باور نمی آید

چه گویم  بارها کاین شکوه ها ازطالع وارون
به مضمون درنمی گنجدبه گفتن درنمی آید.




تاریخ : دوشنبه 96/12/7 | 8:36 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر