سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا   سیر    بنگرد    رخ   زیبای    یار چشم
ای کاش بود جای دوچشمم هزار چشم

آمد به جلوه سرو  ِقد  ِدلبری که هست
لعل لبش  چو  آب حیات  و خمار چشم

از  منظر نگاه    به  رویش   چو   بنگری
گویی گشوده ای به سوی مرغزار چشم

هر  بار  از    تشعشع    برق   جمال  او
افتد    ز   کار   گر  نکند   استتار چشم

از   دور   تا    نظاره ی او کرد لحظه ای
دیگر   ندید    منظره ی    ناگوار چشم

دوزند بر رخش، گذرد چون به رهگذار
از   روزن   دریچه   صغار و کبار چشم

ترسم که چشم زخم خوردکاینچنین مباد
از   او   مراقبت   نشود گر چهار چشم

وقت است   تا  حکایتی  از  کربلا کنم
کزمحنتش نخفته به لیل و نهار چشم

یاد  آمدم ز  حضرت عباس  آن که داد
در   لشکر    حسین   گه کار زار چشم

وقتی سکینه  گفت عمو جان بیار آب
گفت آن امیر علقمه با افتخار: چشم

از  خیمه گاه  راهی شط شد برای آب
بگشودچون عقاب پس آن تکسوارچشم

شد  خیره   بر جمال اباالفضل نامدار
در عرصه از سپاه عدو بیشمار چشم

خودرا به شط رساندپس ازکارزارسخت
لب ازعطش تفیده وچون شوره زارچشم

می خواست تا که آب بنوشد ولی حیا
همراه  با  وفا شد و  پوشید زار چشم

برداشت آب و گشت روان سوی خیمه ها
هر چند بود همچو دلش بیقرار چشم

تا  مشک آب   را برساند  به  کودکان
بر خود نهیب زدکه از آن بر ندار چشم

دشمن هدف گرفت ازو مشک آب وریخت
برخاک و زان امیر وفا گشت تار چشم

می رفت تا به تاخت نبودش غمی به دل
اما   دریغ     شد   هدف   تیربار چشم

چون   ناامید   گشت امیدش به کارزار
جاری   نمود  گریه ی بی اختیار چشم

فرمود : یا اخا  برسان خویش را به من
تا پیش از آن زمان که بگیرد غبار چشم

در راه توست تا که به بالین من رسی
دل درتپش به سینه وچشم انتظارچشم

وقتی که نیست دیدن وجه اللّهم نصیب
دارد    به   روزگار   کجا   اعتبار چشم؟

در راه   دوست   گر هدف  تیرها نبود
می خواستم برای چه در روزگار چشم؟

تا پیش ازآن که جان و تنم را کنم فدا
شد بخت یار تا که بسازم نثار چشم

گر خیره بر رخ تو نباشد به گاه نزع
ای عشق را قرار، چه آید به کار چشم؟

آمد حسین و بر سر زانو سرش نهاد
گفتا که ای گشوده سوی کردگار چشم

بشکسته است داغ تو پشت مراونیست
نوری به دیدگان و بود یار  ِخار چشم

تا   بنگری   جمال علی ّ و  رسول   را
ای آفتاب علقمه  بر هم گذار چشم

ره برد  در بهشت و  به نزد پدر رسید
ساقی به هم نهاد چو با اقتدار چشم

آوخ ز کهنه پیرهنی کان کفن شده ست
یاد آمدم که هست چو یعقوب تار چشم.




تاریخ : سه شنبه 101/6/1 | 7:54 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر