سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از آن روزی که برای نخستین بار شعرم را برای چاپ به مجله های اطلاعات هفتگی و جوانان امروز فرستادم بیش از سی و شش سال می گذرد.
استاد محمدرضا مهدیزاده دلم را به " تماشا گه راز " می برد و استاد عباس خوش عمل با " شعله ی آواز " دلم را روشن می کرد.
این دو استاد نازنین در آن سال های خوب شاهد ذره، ذره قد کشیدن من در شعر بودند و هرجا که لازم بود مرا راهنمایی می کردند.
حالا بعد از این همه سال به شاگردی این دو استاد عزیز افتخار می کنم.
این مقدمه ی کوتاه را گفتم تا بگویم که چند  شب پیش استاد خوش عمل از راه شاگردنوازی قطعه ای کوتاه و تاثیر گذار برایم فرستادند. من هم در جواب مهربانی شان قطعه ای را بداهه سرودم( البته شش بیت را فردای آن شب به این شعر اضافه کردم.)
استاد خوش عمل این روزها تن خسته و رنجوری دارد و در کنار همسر بزرگوار و مهربانش که مانند فرشته ای خانه را روشن نگاه می دارد زندگی می کند.
نخست شعر استاد خوش عمل را مرور می کنیم و بعد قطعه ی خودم را تقدیم شما می کنم.


خدا را شکر، دارم دوستانی
که هر یک مظهر صدق و صفایند

زلال و ساده، یکرنگ و صمیمی
بسان چشمه، چون آیینه هایند

نگردد از سر من سایه شان کم
که بسیاران با حق آشنایند

اگر افتم به دام دیو نسیان
که بیش و کم به دامش مبتلایند

نمی ترسم روم از یاد آن ها
از آن ترسم به یاد من نیایند



به احترام استاد عباس خوش عمل و به امید سلامتی کامل این جان مهربان.


" بزرگا مرد " و استاد زمانه ست
از او آموختم شعر و سخن را

به من آموخت با شور فراوان
شکوه روشن شعر کهن را

پرم از جذبه ی استادی او
که می آموزم از او فوت و فن را

تبسم های او تا هست با من
نخواهم طرح گلهای چمن را

همیشه یاد او در من روان است
که او هم زنده دارد یاد من را

اگر با خاطرات او نشینی
به دست آورده ای در عدن را

چو فرهادی ست در آیینه ی عشق
رها کن داستان کوهکن را

صفای چشم های مهربانش
برایم آورد بوی ختن را

به من از رسم و راه عاشقی گفت
به دستم داد زلفی پر شکن را

کنار شعر او، شعرم چه باشد؟
از آن آرام می بندم دهن را

دلش کاشان شعر و بیقراری ست
بخوان از شعر او مهر وطن را

مگر روشن شود جان من از شعر
چو شمعی سوخت جان خویشتن را

خدایا، جز دعا چیزی ندارم
ز جانش دور کن رنج و محن را

مگر شاداب ماند چشم هایش
برویان در نگاهش یاسمن را

مگر نور از دل و دستش ببارد
مگیر از آسمان او پرن را

خدایا، تا شفا یابد، رسان زود
به این یعقوب ما هم پیرهن را

تو می دانی و بردار از نگاهش
غم پنهان و اندوه علن را

بباران شادمانی را به جانش
به روی او بزن نقش سمن را

رسان راحت به جان بیقرارش
مکن دشوار بر او زیستن را

مگیر از آن دل روشن، لب شاد
صدای عاشق و حسن حسن را

به آن لطف فراوانی که داری
بگیر از شانه ی او رنج تن را

مگر پر، وا کند سمت تماشا
شبی بشکن در بیت الحزن را

دل من، تا نفس داری صدا زن
خدای مهربان و ذوالمنن را

خوشا آن کس که دارد با دلی شاد
هوای دوستان موتمن را

همیشه "خوش عمل"  را دوست دارم
از او آموختم شعر و سخن را






شعبان      کرم دخت
بابلسر    آبان   هزار و چهار صد و یک





کانال شعر من

@karamdokht




تاریخ : جمعه 101/9/4 | 10:46 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر