
یادکرد :
*به مناسبت جاودان پرواز سیرنگ غزل فارسی استاد حسین منزوی.
دریکی از روزهای اسفندماه 64 میزبان حسین جان منزوی در دفتر مجله ی جوانان امروز بودم.سیرنگ غزل - لقبی که من به منزوی داده بودم - گفت: در پارک شهر کاری داشتم که ناگهان دلم هوای شورای شعر را کرد.از باجه ی تلفن به دفتر شورا زنگ زدم.طبق معمول حسین لاهوتی صفا دبیر شورای شعر گوشی را برداشت.حالش را پرسیدم که گفت: در شورای شعر جشن رونمایی خودمانی برای دیوان حافظ به خط استاد کیخسرو خروش گرفته ایم.اگر نزدیکی خودت را برسان.گفتم من در پارک شهر اطراق کرده ام! گفت: پس کارت راحت شد! فوری خودت را به روزنامه ی اطلاعات در خیابان خیام برسان و برو پیش خوش عمل.او در روزنامه خررو دارد!! با خنده پرسیدم خررو فحش به من است یا خوش عمل؟ گفت : منظورم این است که خرش می رود! خوش عمل می تواند با یکی از سواریهای روزنامه هرجا دلش خواست برود.سوارش شو بیا!!گفتم : این یکی دیگر فحش به خوش عمل بود!منزوی رو به من گفت :حالا اختیار با توست.گفتم من فعلآ کاری ندارم ؛ لااقل آنجا که برویم یکی دو جلد دیوان حافظ کاسبیم!
با یکی از سواری های پیکان روزنامه خود را به تالار وحدت رساندیم و راهی شورای شعر شدیم.در دفتر شورا استادان :مهرداد اوستا ، گلشن کردستانی ، مشفق کاشانی ، حمید سبزواری ، محمدعلی مردانی ، نصرالله مردانی ، حسین لاهوتی صفا. رضا صمیمی ، سپیده کاشانی و سیمیندخت وحیدی دورتادور میز بزرگ مستطیل شکل نشسته بودند....استاد کیخسرو خروش آخرین فردی بود که به جمع اضافه شد.گفتند و گفتیم ؛ خواندند و خواندیم و به هر حال خوش گذشت.خوب به یاد دارم وقتی از منزوی تقاضای غزلخوانی کردند ، او قبل از دکلمه ی غزل " یاد دوردست" گفت:
چند وقت پیش در صفحه ی شعر کیهان فرهنگی غزل چاپ شد.بی ذوقی به خرج داده بودند و زیر عنوان غزل افزوده بودند شاعر این غزل را به برادرش " بهروز" تقدیم کرده است و به یاد او سروده است! اینطور نیست. چطور یک غزل عاشقانه ی صرف را می شود به نرینه ای از نوع برادر تقدیم کرد!؟ همگی خندیدیم.پس از غزلخوانی منزوی نوبت به غزلخوانی من رسید.من غزل " آرزو" را خواندم.استاد اوستا فرمود: فضای این دو غزل چقدر به هم نزدیک است! محتوای هردو اثر چقدر شبیه هم است!حضار همگی نظر استاد اوستا را صائب دانستند و فرموده اش را تایید کردند.ناگفته نماند که من به بیت پنجم غزل منزوی اشکال حشوی گرفتم.گفتم شاعر چون به "شب" اشاره می کند ، در مصراع ، حشو و زاید بودن ردیف " هنوز" محرزتر نشان داده می شود.جز استاد سبزواری و محمدعلی مردانی ، بقیه ی استادان حاضر نظر مرا پذیرفتند و منزوی هم بی آن که نظری بدهد به فکر فرو رفت! اگر با دقت نگاه کنید در مصراع دوم بیت پنجم ، کلمه ی ردیف " هنوز" حشو است. اگر طبع خیلی حساسی داشته باشید بدون تامل متوجه می شوید که در مصراع، عنصر آزاردهنده ای وجود دارد که همان حشو مورد اشاره است.
اکنون این شما و دو غزل از منزوی و من:
*یاد دوردست!
ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینه ات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هر چراغ تازه، فروزان تری هنوز
بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه های وسوسه بارآوری هنوز
آن سیب های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می پروری هنوز
وان سفره شبانه نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز.
* حسین منزوی.
*آرزو
یار منی … کنار منی … یاور منی
خرّم پگاهِ عید بهارآور منی
شیرینترین حکایت شبهای مستیام
چون شورِ بامداد جنون در سر منی
در هفت شهرخاطرهی شهرزاد حسن
سیمرغ قافِ عشقم و بال و پر منی
تا از حصارِ عقل قوی پنجه وارهم
پندارِ وهم زادِ جنون پرور منی
حال خرابِ پیر خرابات فاش کرد
آبادی همیشگی ساغر منی
باغ بهشت را نکند آرزو دلم
امشب که ای عزیزترین در بر منی
آب گدازههای خیال از سرم گذشت
ققنوسوار در دل خاکستر منی
خوناب دردمیشوی ازدیده میچکی
ای آرزو که در دل خوش باور منی!
* عباس خوش عمل کاشانی.
حسین منزوی بامداد 16 اردیبهشت سال 1383 بر اثر نارسایی قلبی و ریوی و پس از یک عمل جراحی طولانی در بیمارستان رجایی تهران درگذشت. علت مرگ او آمبولی ریوی بود. او در کنار آرامگاه پدرش در زنجان (قبرستان پایین) به خاک سپرده شد.روح بلندش شاد و نام و آثارش جاودان باد...
از چارطرف اگر چه امداد شدیم
واداده ی بازی پر ایراد شدیم
افسوس که در یک قدمی از فینال
ایران به قطر باخت ، عرب شاد شدیم!
ای جلوه ی صادر نخستین زهرا(س)
آیینه ی حق نمای آیین زهرا(س)
همپای علی (ع) امام تقوا بودی
آغازگر «جهاد تبیین» زهرا(س)
شب یلداست شب خاطره ها
خاطراتی همه شیرین و عزیز
خاطراتی همه از عطر صمیمیت و شادی لبریز
فرصتی سبز و بهارآیین تا بار دگر
پیش هم بنشینیم
نفس سرد زمستان را با زمزمه ها
-نقل یک خاطره از دفتر پیشین ترها
خواندن یک غزل از حافظ شیراز
-که دلهامان را
گرمتر می خواهد-
دور کنیم
به تمنای بهاری کز راه
خواهد آمد و صمیمیت سبزش را
خواهد بخشید
-خاطر آسوده ز دیوی که پس پنجره کرده ست کمین-
دل خود را و دل یاران را
مسرور کنیم
صحبت از گرمی دلبستگی و نور کنیم.
در دوران کودکی و نوجوانی ، با نام شب یلدا فقط در کتابها و مجلات آشنا بودم ؛ چون در کاشان ، این شب معروف و خاطره انگیز را با نام شب چلّه می شناختند.کسانی که این شب را جشن می گرفتند و دورهمی خانوادگی داشتند بسیار معدود بودند.در بین کاشانیها برای شب یلدا جایگاهی رفیع نبود.شاید پنج درصد مردم شهر و ده درصد مردم روستا شب چلّه را دورهمی داشتند و به صورت کمرنگ جشن می گرفتند.
یکی از فامیل من که به جدّ معتقد به جشن شب چلّه بود دایی غلامعلی مرحومم بود.همان شکارچی دوست ِدکتر نعمت الله مدیحی (دکتر مدیحی بزرگ) و بواسطه ی آن سهراب سپهری.
غروب سی ام آذر که از راه می رسید مادر مهربانم من و خواهر برادرهایم را مخاطب قرار می داد و با لحن مهربان و خوشایندش ما را به انجام هرچه زودتر تکالیف مدرسه ترغیب می کرد و سپس می گفت: امشب شب چلّه ست و شام و شبچره خانه ی دایی غلام مهمانیم.
ساعت 9 شب که می شد ما بچه ها همراه با پدر و مادر و ننه آقام ـــ که برای جشن شب چلّه شور و شوقی کودکانه داشت و از بروز آن ابایی نداشت ـــ سوار بر وانت عمو خیرالله راهی مزرعه ی باقرآباد محل سکونت دایی غلام و خانواده اش می شدیم.
شب چلّه یا همان یلدا در کنار خانواده ی دایی غلام به ما بیش از بزرگترها خوش می گذشت.
زن دایی ساراخاتون با سلیقه ام که اصالتآ برزکی بود با میوه هایی چون انار و سیب و گلابی و تنقلاتی چون جوزقند و برگه ی هلو و زردآلو و نخودچی کشمش و تنده (مغز تفت داده شده ی هسته ی زردآلو) از همه پذیرایی می کرد.اما در سفره ی هله هولی های زن دایی عزیزم یاد ندارم که هندوانه حضور داشته باشد.ساعت یازه ونیم شب شام را که عبارت بود از کاچی (همان کاچی بهتر از هیچی ، نه ترحلوا مانندی که در شهرهایی غیر از کاشان به آن کاچی اطلاق می شود) نوش جان می کردیم.کاچی مورد بحث از آن کاچی های باصطلاح امروزی ها لاکچری بود وما در کمتر شب و روز ی از سال مانندش را می خوردیم.در وسط این کاچی که در سینی مسین کنگره داری (مجمع) ریخته می شد به قاعده ی سه چهار کیلو قرمه ــــ که در کاشان و توابع به آن گوشتقلیه می گفتند ومی گویند و قرب پنجاه سال از آخرین باری که نوش جانش کردم می گذرد ــــ قرار داشت.البته بعضی خانواده ها هم شامشان صبحانه ی دیگر ایام سال در جاهای مختلف یعنی کله پاچه ی گوسفند بود که با اشتها نوش جان می کردند.
بعد از شام ، تا ساعت دو بامداد اوقات همه به شبچره و نقل خاطرات و دوبیتی خوانی می گذشت ومن یاد ندارم در شب چلّه های مذکور شاهنامه خوانی رواج داشته باشد ؛ اگرچه فال گرفتن از دیوان حافظ مرسوم بود.دقایقی گذشته از ساعت دو بامداد مهمانان دایی غلام به خانه های خود برمی گشتند ، تا شب اول اسفند که باز چنین جشن دلپذیری در خانه ی دایی غلام برپا می شد.
یاد وخاطره ی عزیز آن شب چلّه ها (شب یلداها) همیشه با من است و این روزها با یاد آوری اش جز آه و افسوس و گوشه ی چشم تر کردنی ندارم.
*رباعی یلدایی برره ای جهت انبساط خاطر
تو خونه ی ما نه نون خورش پیدایَه
نه اشکنه قوت مو نه ترحلوایَه
بین بوامو و موام همه ش دعوایَه
گور پی یَرِ ِ هر چی شب یلدایَه!
چرا به بزم من آن ماهرو نمیآید؟
چه کرده ام که سراغ من او نمیآید؟
چه شد که دشت دلم را نویدبخش بهار
غزال گل نفس مشک بو نمی آید؟
کسی که داشت شراب حیاتبخش وصال
به سمت و سوی دلم با سبو نمی آید
امید دربدر کوچه های تنهایی است
دگر سراغ دلم آرزو نمی آید
فراق تا که مرا دید جستجوگر گفت
برو به گوشه ی عزلت که او نمی آید
سراب وار از اوهام خود کناره بجوی
که آب رفته دوباره به جو نمی آید
خیال خام چرا ؟ ای که سوی چشمت رفت
دگر نگار به این سمت و سو نمی آید
نشسته بغض غریبی به نای من زان رو
نفس بریده برون از گلو نمی آید
چنان شکسته دل من به زیر بار غمش
که با گذشت قرون نیز رو نمی آید
مقدّس است چنان یاد او که شرحش را
قلم به دفتر من بی وضو نمی آید
دلم خوش است به آواز غوک مردابی
به سمت برکه ی من گر چه قو نمی آید.
چه کسی می گوید
که گرانی شده است ؟!
دوره ی ارزانیست :
دلربودن ارزان ....
دلشکستن ارزان ....
دوستی گرچه گران ........
دشمنیها ارزان ...
چه کسی می گوید
که گرانی شده است؟
همه جا هست شرافت ارزان ....
و نجابت ارزان .....
آبرو قیمت یک تکه ی نان .....
و دروغ از همه چیز ارزان تر ...
چه کسی می گوید
جنس ها نایاب است؟
نان آمیخته با ننگ اگر می خواهید
نام آلوده به نیرنگ اگر می خواهید
همه جا فتّ و فراوان است
در دسترس است...
این میان ای تو به هر سونگران
عشق این ورد زبان من و تو
قصه ی روز و شبان من و تو
آفت دائم جان من و تو
بنجلی هست که درهم شده است
به چه میزان آیا
قیمت آن کم شده است؟
رهگذر دور و برت را بنگر خوب ببین
در دیاری که نجابت مرده ست
که شرافت مرده ست
که رسالت مرده ست
که اصالت به رذالت مرده ست
قیمت هر انسان
وه چه تخفیف بزرگی خوردهاست!
خوانده ام از کتاب چشمانت
غزلیات ناب چشمانت
بیش از اینم مجال خواندن هست
گر نباشد عتاب چشمانت
می گذارم قرار شعر دگر
همه با انتخاب چشمانت
بخت بیدار همچنانم هست
به موازات خواب چشمانت
به گلوی من شکسته بریز
سرمه گر نیست باب چشمانت
کاش می شد به خوشدلی نوشید
دوسه جام از شراب چشمانت
دلت آباد باد تا به ابد
که شدستم خراب چشمانت
قمصر شهر ما کم آورده
در کنار گلاب چشمانت
چیست جز ازدحام اهل نظر
باعث اعتصاب چشمانت؟
می فریبد نگاه تشنه مرا
با نگاهی سراب چشمانت
پرسشی کرد دل وصال تو را
تا چه باشد جواب چشمانت
به هزاران گناه آلودم
ای پریرو ثواب چشمانت
در مسیری که عشق یکطرفه ست
شدم آخر مجاب چشمانت
دلم آید تو را ز پی شب و روز
می دهی گر که جا به چشمانت
شب تاریک ما به روز رساند
جلوه ی آفتاب چشمانت
دل تنگ مرا نشانه گرفت
مژه ، تیر شهاب چشمانت
کاش ساقی به ساغرم ریزد
می گلرنگ و ناب چشمانت
دم آخر دلم به تیغ کشید
حضرت مستطاب چشمانت
خفته تا صبح محشر ای زیبا
فتنه زیر نقاب چشمانت
دل من صعوه ای ضعیف بود
زیر چنگ عقاب چشمانت
خبر ای کاش از رضاخان بود
روز کشف حجاب چشمانت!
عکس صدها دل شکسته بود
جا به جا نصب قاب چشمانت
نشود قسمت دل تنگم
فیض عالی جناب چشمانت
توتیا چون که یاد چشم تو کرد
گفتم این هم خضاب چشمانت
بروم.... یا بمانم ای زیبا
چیست آخر جواب چشمانت؟
مصرعی را که پیر عشق سرود
هست فصل الخطاب چشمانت
فال نیکو گرفتم و بستم
بیت آخر کتاب چشمانت.
هر شب که با یاد تو گرم گفتگو بودم
تنها ولی سرشار عشق و آرزو بودم
درظلمت شبها فروغ عشق می دیدم
وقتی که با آیینه رویی روبرو بودم
تا گوهر وصل تو را یابم خدا داند
دریا به دریا روز و شب در جستجوبودم
در خودفراموشی خیال یار با من بود
شکر خدا هر جا که بودم یاد او بودم
یاد تو وصلم کرد با دریای احساسات
بی یاد تو جاری ولی همواره جو بودم
کم سو چراغی در شبستان روبه خاموشی
محو هجوم بادها از چار سو بودم
چون دلقکان رانده از دربارها هر روز
آماج قلماسنگ طفلان کوبه کو بودم
وقتی رقیب از راه آمد خاطراتم را
دفتر به دفتر قصه ی سنگ و سبو بودم
وقتی خیالت بود و من در گوشه ای خلوت
خاموش اگر ، یک سینه اسرار مگو بودم
گویی که با وهم سرابی شوم و وحشتبار
یک شاخه گل خشکیده و بی رنگ و بو بودم
دنبال دستی مهربان همواره می گشتم
در باتلاق فکر خود وقتی فرو بودم
شرح پریشان حالی ام را همچو گیسویت
ای کاش تا وقت سحرگه مو به مو بودم
بگذر ، حلالم کن ، ببخشایم اگر گاهی
ای مهربانتر از همه من تندخو بودم
وقت وداع آمد عزیز من خداحافظ
شرمنده ام گر عاشقی بی چشم و رو بودم.
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 57
کل بازدیدها: 837416