شعله ی آواز
درباره وب
لینک دوستان
برچسبها وب
لینک های مفید
(1)
چو شعر آشنایی ساز کردم
دری از باغ پر گل باز کردم
نگاهم چون به چشمان تو افتاد
هوای نرگس شیراز کردم
(2)
بزن بر تار ای مطرب که مستم
بریدم از همه پیشت نشستم
بده ساقی شراب ارغوانی
خراباتی نی ام عاشق که هستم
(3)
شلال گیسوانت را رها کن
به خندیدن لب چون غنچه وا کن
سری از پنجره بیرون بیاور
مرا با دوستت دارم صدا کن
(4)
گلی دارم به دست خس نمیدم
به دست هر کس و ناکس نمیدم
خدا داد این گلم را یادگاری
خودش هم گر بخواهد پس نمیدم
(5)
عروس چشمه ی نوری عزیزم
ز شهر رنگ ها دوری عزیزم
سلیسی ، ساده ای ، گیرا و نابی
سراپا شعر انگوری عزیزم
(6)
ترنّم های باران بهاری
عروس سرخپوش لاله زاری
تو را خوانم چه ای از خوب بهتر
بگویم هر چه از خوبی تو داری
(7)
اسیر دست توفانم تو کردی
چو موی خود پریشانم تو کردی
چو برق آسمان خندیدی و باز
چو ابر تیره گریانم تو کردی
(8)
چو شدیارم در این ماتمسرا غم
نمی گیری دگر حتّی سراغم
همان بهتر نیایی دیدن من
ز دیدار تو گردد تازه داغم
(9)
شراب خوشگوار آورده ساقی
به آهنگ سه تار آورده ساقی
بخوان بلبل که در پاییز عمرم
نوید نوبهار آورده ساقی
(10)
کویر خشکم ابر نوبهاری
نظر بر من چرا یک دم نداری
هزاران لاله روید از دل من
اگر ای ابر سرسنگین بباری
(11)
بیا یاد از من خونین جگر کن
به شهر بیدلان روزی سفر کن
اگر مُردم ز بعد مرگم ای گل
غزلخوان از سر قبرم گذر کن
(12)
چراغ از می بده ساقی به دستم
که راه خانه را گم کرده مستم
مرا یادت نخواهد شد فراموش
به پیمانی که با پیمانه بستم
(13)
دلم تنگه هوای گریه دارم
چو بارون های های گریه دارم
به روی گونه های سردم ای دوست
همیشه ردّ پای گریه دارم
(14)
بهارا از چه رخسار تو زرده؟
لبت بی خنده ، دستای تو سرده؟
مگه دژخیم خون آشام پاییز
به حصر خانگی با تو چه کرده؟
(15)
خداوندا چراغ خونه ام کو؟
شفابخش دل دیونه ام کو؟
خزونه ، شور مرگا مرگ گلهاس
برای زنده موندن بونه ام کو؟
(16)
دلم را آرزومند تو کردم
به نام عشق پابند تو کردم
همه گل های باغ آشتی را
بهار آموز لبخند تو کردم
(17)
اگر باشی تو پیشم غم ندارم
به دل اندوه بیش و کم ندارم
اگر باغ بهشت من تو باشی
هراسی از جهنّم هم ندارم
(18)
خزون در راهه گریون می شود گل
جگرخون و پریشون می شود گل
تموم شهرو اعلامیه دادن
که فردا تیربارون می شود گل
(19)
تو را زیبای فاخر دوست دارم
پناه هر چه شاعر دوست دارم
دل و دین مرا از من گرفتی
تو را ای عشق کافر دوست دارم
(20)
در این دنیای پر آشوب وحشی
که صف در صف بود محبوب وحشی
به آرامش که مفقود زمان هاست
تو را من دوست دارم خوب وحشی
(21)
به دریایی که موجش لاله گونه
سراسر ساحلش یک پرده خونه
نهنگ عاشقی در خواب هایش
پرستویی به پرواز جنونه
(22)
چو بلبل خوب می خواند دل من
جهان آشوب می خواند دل من
فراز شاخه ی طوبای هستی
«هوالمحبوب» می خواند دل من!
(23)
به فصل گل نفس در سینه محبوس
پرستو مضطرب ، پروانه مأیوس
دلم در تاب و تب ، ای وای ای وای
بهارم شد خزان ، افسوس افسوس
(24)
پرنده در قفس افتاده ای باز
تو را شد خسته از غم بال پرواز
اگر چه در اسارت تلخکامی
به رؤیاهای شیرینت بپرداز
(25)
من و تکرار شعری لاابالی
میان کوچه های بی خیالی
تو و پر کردن جام از پی جام
به هر بزمی که از عشق است خالی
(26)
کبوتر شاخه ی زیتون به منقار
نیامد مثل پار و مثل پیرار
مگر کردند او را «ندبه» خوانان
سحرگه تیرباران پای «دیوار».
تاریخ : جمعه 100/8/21 | 10:50 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
من از عاشق شدن در پیرسالی سخت می ترسم
حقیقت از دل پر ، دست خالی سخت می ترسم
به سیر قهقرایی رفتم از بس در جوانسالی
به روز پیری از اوج تعالی سخت می ترسم
ندارم شکوه ای از وضع روحی - معنوی اما
ز وحشتناکی اوضاع مالی سخت می ترسم
در آن محفل که ساقی خون رز در شیشه می ریزد
تبسّم گر کند جام سفالی سخت می ترسم
طبیب آمد به بالین من و نبضم گرفت و گفت :
ز هذیان های بیمار خیالی سخت می ترسم
چنان خو کرده با رخدادهای طالع نحسم
که گر قسمت شود فرخنده فالی سخت می ترسم
تو را دیدم ؛ دلم لرزید و پایم سست شد ، اینک
از این کیفیّت حالی به حالی سخت می ترسم
مقابل چون که شد آیینه با من صاف و صادق گفت
از این آدم نمای لاابالی سخت می ترسم
پس از عمری به سر بردن در اوج تلخ کامیها
در این هنگامه از شیرین مقالی سخت می ترسم
ز گشتاپوی بی هنگام عزرائیل خوفم نیست
کند اجرا چو حکم انتقالی سخت می ترسم.
تاریخ : سه شنبه 100/8/18 | 9:19 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
جز خدا کیست که از حسن تو تقدیر کند
غزل چشم تو را خوانَد و تفسیر کند
خوابهایی که زگیسوی تو آشفته تر است
بنشیند به تمنّای تو تعبیر کند
نوش لبهای تو را چون که درآمیخت به می
راست در کوثر و تسنیم سرازیر کند
نقش زیبای تو بر پرده ی هستی چو کشید
لحظه هر لحظه تماشای تو را سیر کند
سر راه دل من تا گذر افتاد تو را
دل در اندیشه فرو ماند چه تدبیر کند
با غم عشق کنار آید و سوزد همه عمر
یا وداع تو و آن حسن جهانگیر کند
یا به سودای سر زلف تو شبهای دراز
ناله چون صید فروبسته به زنجیر کند
هله ای یار جفاکوشِ جوانبختِ منا
با غم عشق چه سازم که مرا پیر کند
در دل سنگ تو هرگز اثری اشک نکرد
آه ، وقتی نتوانست که تأثیر کند
عشق گیرم به تغیّر بگراید اما
خلق و خوی تو محالست که تغییر کند
سخن آخرم این است که در شام فراق
مرگ را چشم به راهم ، نکند دیر کند.
خواستم شرح جفاهای تو را بنویسم
مو به مو آنچه به من رفته جفا بنویسم
لرزش دست و تپش های دل و جاری اشک
سدّ راهم شده نگذاشته تا بنویسم
پدر عشق بسوزد که قلم دستم داد
تا خطاهای تو را جمله سزا بنویسم
باید از سر بگذارم گله هایی که مراست
و به دلخواه تو بی جا همه جا بنویسم
نارواها که تو در حقّ دل من کردی
بشمارم همه را لطف و روا بنویسم
بیت بیت غزل دفتر دل را هر شب
یا بخوانم به تمنّای تو ، یا بنویسم
شب قدری که تو در خاطر من گل کردی
جزو محبوب ترین خاطره ها بنویسم
سالها رفت که در اول منظومه ی عشق
مانده ام نام تو یا نام خدا بنویسم
شرح این قص? جانسوزنه حرفیست که من
بر ورق پاره ی هر بی سر و پا بنویسم
دفتر عمر من از یاوه سرایی پر شد
یارب این توبه ی ناکرده کجا بنویسم؟
تاریخ : شنبه 100/8/15 | 8:16 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
گمراهی...
چه افسون در مسیر تیره ی خودخواهی ام کردی
که در هر واحه ای همراه با گمراهی ام کردی
فشاندی روز اوّل دانه های اشک در راهم
که دست آموز مانند کبوتر چاهی ام کردی
پس از چندی که مهرت سرد شد ،گرم از تبی دیگر
به هیچستان پشت آرزوها راهی ام کردی
تو ای ماه بلند آسمان شور و شیدایی
که در حوض بلور بیقراری ماهی ام کردی
بلند اقبال بودن سهم از ما بهترانت کرد
چه خوش درحقّ دل شرمنده ی کوتاهی ام کردی
به تودیعت همین عرض سپاسی را بدهکارم
که خالی از خود و سرشار از آگاهی ام کردی.
گمراه
شدم تا از خودم بیگانه روح آشنا گم شد
هوس شد جانشین عشق و خضر رهنما گم شد
گرفتم دست دل را بردمش در کوی یار اما
از او غافل شدم یک لحظه تا روز جزا گم شد
کنار زندگی افتان و خیزان راه می رفتم
به یک تقدیر نامعلوم از دستم عصا گم شد
به ریگستان رسیدم چند گامی پیش تر دیدم
نه تنها کفش از پایم در آمد بلکه پا گم شد
ز خوف طیر و وحشم آیت الکرسی به لبها بود
که اهریمن سراغم آمد و ذوق دعا گم شد
علاج درد خود را خواستم از نومسیحایی
یهودایی خیانت کرد و درمان و دوا گم شد
توقف کردم و از خود زدم بیرون که ترسیدم
ندایی در درونم پیچد و گوید خدا گم شد.
تا قیامت
بر سر بالین نیامد در شب فرجام من
رفت از تن جان و از کف طاقت و آرام من
جرعه جرعه نور نوشیدم شبانگه تا سحر
از چراغ می چو روشن کرد ساقی جام من
تا زیار آید جواب نامه چشمم شد سفید
پشت گوش انداخت گویا پاسخ پیغام من
با هجوم شاهباز غم شود بی بال و پر
مرغ شادی گرنشیند لحظه ای بر بام من
در کتاب عمر وقتی قصه ای دلخواه نیست
کی بود شیرین تر از آغاز من انجام من؟
قاصد آمد بی جواب نامه فهمیدم که یار
برده عشقم را زخاطر نیست یادش نام من
بیت بیت ازیارخواهم گفت وشرح عاشقی
تا قیامت ، گر نخوشد چشمه ی الهام من.
کابوس
نمی گویم مجالی فارغ از تشویش می خواهم
که آزار دل خود از تو بیش از پیش می خواهم
به افسون نگاهی گر چه مستم کرده ای اما
از آن میخانه امشب یک دوساغربیش می خواهم
به بغداد دلم ای شهرزاد قصه گو امشب
تو را افسانه پردازی محبت کیش می خواهم
به صحرای جنون با پای دل از عشق آن لیلی
مسیری در گریز از عقل دوراندیش می خواهم
هیولای هوس گر از سر من دست بردارد
به شیدایی نشان از آن من درویش می خواهم
حضوری از تو گر روز و شبم را نیست در رؤیا
به بیداری نه جز کابوس مرگ خویش می خواهم.
ای بهار عشق
هر دم شکست می رسد از بخت بد مرا
مینای می کجاست که از خود برد مرا
در بند خاکدانم و از شعله ی فراق
دود جگر به اوج فلک می رسد مرا
روح مجرّدم که به ظلمات زندگی
محکوم کرده اند به حبس ابد مرا
در کوره راه حادثه های هزار رنگ
از پا در آمدم ، نکند کس مدد مرا
بی صحبت فرشته بسی پر غبار شد
آیینه ی دل از نفس دیو و دد مرا
در گلشن وجود ، چنان خوار گشته ام
کاقبال هم به سینه زند دست رد مرا
راهی به سوی دوست گشودم ولی دریغ
ابلیس کرد وسوسه گردید سد مرا
آنک در انتظار توام ای بهار عشق
دست خزان به ریشه اگر تیشه زد مرا.
تاریخ : چهارشنبه 100/8/12 | 12:45 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
شرار غم چو سوزد تار و پودم
نماند هیچ باقی از وجودم
به افسون نگاهت خورده پیوند
همه افسانه ی بود و نبودم
ز حسنت گر کلامی در میان نیست
چه حاصل باشد از گفت و شنودم
به پایت در نماز عشقبازی
تمام عمر خود را در سجودم
تمنای تو را دارد به لبها
نیایش در نیایش با سرودم
نثار لحظه ای از جلوه ی توست
سلام صبح و شبگاهی درودم
به جز مدح تو ای ساقی پس از مرگ
چه می ماند به دنیا یادبودم؟
دری از باغ گلها می شود باز
بغل وقتی به دیدارت گشودم
خیالت را تصور گر کند غیر
به یک دم می کشد طبع حسودم
به بازاری که حسنت در تجلی است
زیانکارم اگر در فکر سودم.
تاریخ : سه شنبه 100/8/4 | 7:31 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819240