من و یک صبح بارانی دگر هیچ
ملاقاتی خیابانی دگر هیچ
کنار باجه ای زیر درختی
تقاضای غزلخوانی دگر هیچ
ازآن پیداترین خورشید عمرم
تبسمهای پنهانی دگر هیچ
وزآن گیسو که تارش پود جانست
نصیب من پریشانی دگر هیچ
تلاقی چون که با هم چشمها کرد
به بار آمد پشیمانی دگر هیچ
دل من بوم بام آرزوها
گذر دارد به ویرانی دگر هیچ
ز کجراهی که آغازش خطربود
رسیدم خط پایانی دگر هیچ .
به رمز و راز حق آگه علی بود
که خود مفهوم سرالله علی بود
اگر خواهی به شانش گردی آگاه
شنو از مصطفی «لو کنت مولاه»
سریر هل اتی را میر مولاست
مسیر انما را پیر مولاست
چو از حج وداع آمد پیمبر
فرا شد در غدیر خم به منبر
به دستش دست حیدر حق نشان شد
«یدالله فوق ایدیهم» عیان شد
ندا در داد خیل مسلمین را
بزرگان و هواداران دین را
که ای جمعیت حاضر به غایب
رسانید این پیام و رای صایب
که بعد از من علی سالار دین است
امام است و امیرالمومنین است
شد آنگه وحی بر طه و یاسین
که هذاالیوم اکمل شد تورا دین
شدند از این بشارت جمله خوبان
ثناگو دست افشان پای کوبان
ملایک نیز غرق شادمانی
به لبهاشان سرود آسمانی...
امشب که تو را با سخن عشق سری نیست
جز قافله ی اشک مرا همسفری نیست
جویای خبر هستی و بگذار بگویم
جز سوختن و ساختن اینجا خبری نیست
پروانه ی دردم که در این غمکده امشب
از موهبت شمع مرا جز شرری نیست
جامم دل و خونم می و دردم شده ساقی
در میکده ی سینه بساط دگری نیست
امشب شب تاریک فراق است که بر آن
ماتم زده را چشم امید سحری نیست
پرواز کم طایر طبعم ز شراب است
آن هم که نباشد دگرم بال و پری نیست
برگیر دل ای «خوش عمل» از آن بت طناز
زین سرو روان هیچ امید ثمری نیست.
صاحبدلی کو تا مرا آزاد از غمها کند
با آتش پیمانه ای صد عقده از دل وا کند
بیزارم از فرزانگی می سوزم از بیگانگی
کو باده ی دیوانگی تا عقل را رسوا کند
سرشار دردم باده کو از خم به جام افتاده کو
وان ساقی آزاده کو کز می حکایتها کند
تا چند از غم گفتگومحفل به محفل کوبه کو
با قاصد شادی بگو یک چند یاد از ما کند
خود را به دام انداختم گه سوختم گه ساختم
دیدم تو را دل باختم عشقت به دل غوغا کند
تا«خوش عمل» در انجمن پروانه وش داردوطن
می سوزدازشمع سخن کی شکوه ازدنیا کند.
هر نفس از پای دل خار هوس می کشم
وه که چه خواری ازین هرزه مرس می کشم
بر در پیر مغان توبه چه گیرد عنان
دست جلو می برم پای چو پس می کشم
داده اسارت مرا گوهر آزادگی
زان همه بر لوح دل طرح قفس می کشم
تا که به زندان شوم همدم یوسف رخی
تن به قضا می دهم ناز عسس می کشم
طایر جان تا شود معتکف طورعشق
از قفس تن رها پر به قبس می کشم
عیش مهنا چو شد با همه کس می کنم
جور مهیا چو شد از همه کس می کشم
گر همه بر باطلم یا حقم و مقبلم
حلقه به گوش دلم تا که نفس می کشم.
بازدید امروز: 175
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819365