دعا کنیم که توفان بیاید و ببرد
ستمگران وطن را به قعر دریاها
که این جماعت تن های منفصل از روح
به زندگی نپسندند شادی ماها
***
به غیر مرگ که آن هم نصیب خودشان باد
برای مردم مظلوم ما نخواسته اند
نه با چراغ ، که با کورسوی فانوسی
سیاهی از شب یلدای ما نکاسته اند
***
خدا کند که بیاید خلیل بت شکنی
به هر کجاست بتی ، بر هبل کند ملحق
همیشه در همه جا در پناه شور و شعور
شعار ما زهق الباطل است و جاءالحق
***
دعا کنیم زن و مردما چه شیخ و چه شاب
شوند در همه جای جهان سعادتمند
به نور عشق چو دلهایشان قرار گرفت
هماره جلوه کند بر لبانشان لبخند
***
خدا کند که زمام امور مردم ما
به هیچ برهه نیفتد به دست گمراهان
هر آن که خدمت مردم کند رود به بهشت
به چاه ویل در افتند جمله بدخواهان
***
دعا کنیم که شهد حیات در ایران
به کام شیرزنان باد و شیرمردانش
امیدوار به سر منزل مراد رسند
به راه معرفت و علم رهنوردانش
***
خدا کند که جوانان پایمرد و غیور
به اوج عرش رسانند نام ایران را
کنند نقش به لوح ضمیر ملت ها
پیام صلح و محبت ؛ پیام ایران را.
.استاد در را باز کرده بود و درست دم در اندرونی، خیلی گرم از میهمانانش استقبال میکرد. من هم آخرین نفر بودم و از لابهلای چندنفری که در حال ورود بودند، چهره عباس خوشعمل را نگاه میکردم، چهرهای که گرد سالیان رویش نشسته بود. اولین چیزی که چشمم را گرفت، عبایی بود که استاد خوشعمل روی دوش داشت و محاسنی که بعدتر خودش گفت از داشتنش خیلی راضی است، چرا که چهرهاش را معنوی کرده است، و از حق نگذریم، معنوی هم شده بود. توی راه که میرفتیم به سمت شهریار، و هرچه که به مقصد نزدیکتر میشدیم، مدام به این میاندیشیدم که این کنج و کنار، فقط «یکی شیشه می» میطلبد، یک جورهایی شبیه همان کنج عافیتی است که آدمی را از رنجهای زمان و زمانه برکنار میدارد. توی این محله دنج، تنفس صبح و نسیم صحرا اینقدر هست که حظ از تنهایی خودت ببری و آرامش را تجربه کنی، اما از همان بدو ورود، چفیه عباس خوشعمل که آغشته به بوی عطر گل محمدی بود، حکایتی دیگر میگفت. صحبتها خیلی زود با اشتیاق بچهها و میدانداری خود عباسآقا، جوشید و خودمانی شد. از خاطرات گلآقا گفت، نامههایش و آن همه علاقهای که در نامههای با سربرگ گلآقای کیومرث صابری به عباس خوشعمل معلوم بود. همان نامههایی که برخی از آنها را آورده بود برای ما تا ببینیم. گلآقا هرچه مینوشت، سبز مینوشت، جوهر سبز قلمش، توی خاطر خیلیها هنوز مانده است. جوهر سبز عملش هم هنوز بر سر زبانها میچرخد، جز عباس خوشعمل که با خنده و محبت از سختگیریهای مالی گلآقا صحبت میکرد. خوشعمل میگفت، گلآقا هزار خوبی داشت، اما فقط یک خصلت داشت که ما زیاد خوشمان نمیآمد(باخنده). راحت پول نمیداد. عباسآقا انگاری که راضی بود. لبخند از لب این مرد نیفتاد، نگاهش نه درگیر نگاههای ما بود و نه کنجکاو چند و چون میهمانهایش. به مقام رضا رسیده بود انگار! البته، خب مگر آدمیزاد چاره دیگری هم دارد؟
2- این همه موضع!
بحث از گلآقا و خاطرات قدیم به این روزهای استاد هم رسید، عباسآقای خوشعمل گفت هنوز هم شعر میگوید. و یکی، دو شعر منتقدانهاش را هم برای ما خواند. عباسآقا انگار که هر روز یک صندلی بگذارد توی میدان انقلاب بنشیند، ریز اخیرترین حوادث کشور را میگفت و میدانست. موضع داشت. چه در شعر، چه در صحبتها و همنشینیها و حرفهای روزمرهاش. به قولی، این دید انتقادی، برایش یک عادت شاعرانه و طنازانه نبود، بلکه واقعا همان چیزی بود که دارد لمس میکند. همان چیزی که من و ما، همه داریم لمس میکنیم. لابهلای شعرها شعر آیینی هم داشت، شعر عمیق و باصفا، شعر حسینی.
3- ما چه کردیم؟
گفتم عباس خوشعمل راضی بود. راضی که خب، بهتر بگویم، معترف به زمان و گذر عمر بود. منظورم از رضایت همین اعتراف بود. همین اقرار که دهر از آدمیزاد به شهادت موی سپید و نفسهای خسته و تن رنجور میگیرد. اما ما چه کردهایم؟ ما که هنوز پشت میز بازجویی روزگار ننشستهایم! هنوز از ما سوال نکردهاند، بهتر است از قبل جوابی بیابیم. عباس خوشعمل راضی بود. مسؤولان فرهنگی ما هم راضی هستند، اما میان این رضایت تا آن رضایتها، همان تفاوت ماه من و ماه گردون است. عباس خوشعمل راضی بود. اما آیا خدا از آن مسؤول فرهنگی که بیش از آنکه مشغول سرکشی به فرهنگ و اهل فرهنگ باشد، مشغول مراقبت از منصب و صندلی است، راضی هست؟! نمیدانم. اینقدر هست که عباس خوشعمل، میان همه آههایی که بکشد از عمر رفته و خاطرات گذشته، یکی، دو آهی هم بکشد بابت تنهایی و بیتوجهی.
*آیندهای روشن داری
مرحوم صابری نیز علاقه فراوانی به بهره بردن از خوشعمل در حوزه شعر طنز در «گلآقا» داشت. او در یکی از نامههایش خطاب به خوشعمل مینویسد: «دوست بسیار عزیزم عباس خان خوشعمل، من همیشه مایلم در هفته حداقل یک شعر طنز (غزل بهتر) و هرماه حداقل یک شعر (بلند هم باشد عیبی ندارد) از شما در هفتهنامه و ماهنامه داشته باشیم. با آن طبع روان و ذوق سالم و تعهد اسلامی، حیف است که در بعضی از شمارهها غایب باشی. من اطمینان دارم که در ادامه شعر طنز، آیندهای روشن داری».
*منبع : روزنامه وطن امروز – 2 آذرماه نودوشش.
ای عشق ِ تازه آمده در تار و پود من
پر نور باد از تو سرای وجود من
من دلخوشم به نائره ای از حضور تو
بی آتشست گرچه دراین عشق دود من
بی ردّ پای زمزمه ی عاشقانه ای
در سیر قهقراست مجال صعود من
یلداشبی که خاطره ها باتو جانفزاست
ای کاش در محاق شود صبح زود من
روزی که بی نبود تو آغاز می شود
یک طنز در نهایت تلخی است بود من
در جمع عاشقان فدایی یکی کجاست
تا با فراز خویش نخواهد فرود من
غیر از دل شکسته و جز چشم اشکبار
در دادگاه عشق نباشد شهود من
با سایه هم تو را نتوانم به راه دید
این است از نتایج طبع حسود من.
نمی گویم مجالی فارغ از تشویش می خواهم
که آزار دل خود از تو بیش از پیش می خواهم
به افسون نگاهی گر چه مستم کرده ای اما
ازآن میخانه امشب یک دوساغربیش می خواهم
به بغداد دلم ای شهرزاد قصه گو امشب
تو را افسانه پردازی محبت کیش می خواهم
به صحرای جنون با پای دل از عشق آن لیلی
مسیری در گریز از عقل دوراندیش می خواهم
هیولای هوس گر از سر من دست بردارد
به شیدایی نشان از آن من درویش می خواهم
حضوری از تو گر روزوشبم را نیست در رؤیا
به بیداری نه جز کابوس مرگ خویش می خواهم.
شاعر پسری سرود بیتی
هر واژه ی آن که بر ورق ریخت
گویی که هزار شاخه گل بود
کز غنچه ی لعل در طبق ریخت:
بابام نبود اگر چه ساقی
یک عمر برای ما عرق ریخت!
یارب! به من از قماش خود جامه بده
کت گر ندهی ، عبـــــا و عمّامه بده
تا شـاد شوم از این که یادم هستی
یک بـار بـرای مـن دو خط نـامـه بده!
خواهی اگر ازخدای سبحان درجات
با بذل عنایت و نزول برکات
بفرست ز روی صدق تا گاه ممات
بر خاتم انبیا محمّد صلوات
*
با آمدن محمّد آن ختم رسل
جبریل به امر آفریننده ی کل
بر هر نفسش دمید انفاس مسیح
در هر قدمش نشاند صد شاخه ی گل
*
در مقدمت ای یگانه ی ملک وجود
خورشید و مه و ستاره آمد به سجود
میلاد تو پشت جاهلیّت بشکست
تا پنجره رو به باغ توحید گشود
*
با آمدن محمّد آن شمع هدی
دلها شده آشیانه ی نور و صفا
تردید مکن که گفت با خلقت او
تبریک به آفرینش خویش خدا
*
آمد به جهان رسول آگاهی ها
کوبنده ی جهل ها و گمراهی ها
مستند و ترانه خوان غزالان در دشت
دریاست به کام تشنه ی ماهی ها.
مدّعی گر گوهر ایمان ندارد پس چه دارد؟
بهره از گنجینه ی ایقان ندارد پس چه دارد؟
چشم بینایش حقیقت را نبیند پس چه بیند ؟
اعتقاد و بینش و عرفان ندارد پس چه دارد ؟
راه و رسم زندگی کردن نداند پس چه داند ؟
آشنایی هیچ با قرآن ندارد پس چه دارد؟
گر طریق رادمردان را نپوید پس چه پوید؟
احتراز از شیوه ی شیطان ندارد پس چه دارد؟
گر کلامی بر سبیل حق نگوید پس چه گوید؟
نور انسانیت انسان ندارد پس چه دارد ؟
پندی از دیباچه ی حکمت نخواندپس چه خواند؟
اندک از دانایی لقمان ندارد پس چه دارد ؟
گوهر رخشنده ی تقوا نجوید پس چه جوید؟
نور زهد بوذر و سلمان ندارد پس چه دارد ؟
دست هر افتاده از پا را نگیرد پس چه گیرد ؟
بر بنی نوع خود ار احسان ندارد پس چه دارد ؟
فتح و آزادی و وحدت گرنخواهدپس چه خواهد ؟
حبّ دین و رهبر و ایران ندارد پس چه دارد ؟
«خوش عمل»شعرالهی گرنسازدپس چه سازد؟
از برای گفتن ار برهان ندارد پس چه دارد ؟
ای فاقد شمّ اقتصادی
در جامعه ، آدم زیادی
محکوم به سرنوشت محتوم
در کسوت کارمند محروم
سی سال ، شبانهروز ، کندی
جان، تا که به ریش خودنخندی!
مانند شکر ، در آب ، تحلیل
رفتی ، پسر تو کرد تحصیل
مو ، گشت سپید ، بر سر تو
از بهر جهیز دختر تو
یک عمر ، مواجب اداره
دادی همه بابت اجاره
نه کفش و نه جامه نوت بود
گر بود ، دوچرخه خودروت بود
نه سکه ، نه اسکناس داری
یک دست فقط لباس داری
آنی که نخورده میوه ی فصل
یک وعد? سیر نسل در نسل
گاهی که غذای سیر خوردی
نانِ جو ِ بی پنیر خوردی
روزی که غذا عدس پلو بود
ریشت به هزار جا گرو بود
تفریح تو در جهان فانی
بودهست فقط کتابخوانی
سودی که تو را کتاب آورد
این بودکه چشمت آب آورد!
در دوسیه ی سوابق تو
یک حکم نبود لایق تو
آورد زمانه در ستوهت
نفزود به پایه و گروهت
آقای شریف کارفرما
یکدفعه نگفت: هان! بفرما:
این کیسه برنج توی انبار
منهای حقوق، مال سرکار
پاداش خلوص و صدق و صافی
کی داد تو را حقوق کافی؟
تا آن که برای روز پیری
هنگام کهولت و اسیری
در چنت? خود کنی پسانداز
تاخودنشوی به فقر دمساز
هر چند به دوره ی تقاعد
فقر است هماره در تصاعد
از کار تو روزگار بی پیر
بنگر که چگونه کرد تقدیر
پابست ودهان،گشاددستت
دفترچه ی بیمه داد دستت
با تیر بلا نشانهات کرد
راهی به مریضخانهات کرد
افزود تو را به جمع آفات
باپوکی استخوان،پروستات
همراه فشار خون، رسیده
در خون، نمکت به آب دیده
توی شکم تو کرده بلوا
با سنگ مثانه سنگ صفرا
با قند و کلسترول که داری
کی پلک به روی هم گذاری
یک گوشه دلت، هزارزخمست
سرتاسر چهر? تو اخم است
عمر تو رسیده فوق پنجاه
ایام حیات گشته جانکاه
از فرط فشار و نادرستی
هرعضو شده دچارسستی
مفلس شدهای در این زمانه
نه خرج عمل(!) نه خرج خانه
آنی که ز فرط بد بیاری
خودهم شدهای زخودفراری
ای بوده هماره یار «شاطر»
چون او به زمانه بار خاطر
در زندگیای چنین اسفبار
خود را زچه کردهای بدهکار
درشرع که شبه فرض،قرضست
اما نه برای چون تو فرض است
این گونه که زیر بار وامی
معلوم بود که بی دوامی
گیرم به سلامتی چو مُردی
تشریف از این دیار بردی
غیر از بدهی که میگذاری
میراث گرانبها چه داری؟
القصه در این اواخر کار
در وادی قرض، گام مگذار
بر بند دو دیده ی طلب را
بنشین،بشمارروزوشب را
آنگونه بزی که درخورنداست
شایست? فرد کارمند است
اینجا که به ارزنی نیرزی
نگذار به گور خود بلرزی!
(محمدحسین خوش عمل یگانه فرزند پسرم که متولد 10 دی ماه 1361شمسی است به سرودن شعر سپید گرایش دارد و تا کنون شعرهای سپید زیاد و قابل اعتنایی سروده و از سوی اساتیدی چون احمدرضا احمدی مورد تشویق و تمجید قرار گرفته است.در آغاز کارش قصد داشتم او را به سرودن شعر سنتی تشویق کنم و حتی به او پرخاش می کردم که شعر سنتی بسراید.یک روز که سخت از دستش عصبانی بودم به او گفتم:«تو توان سرودن شعر موزون و مقفّی را نداری ؛ اصلآ نمی توانی شعر سنتی بسرایی وگرنه به سمت سپیدسرایی نمی رفتی»...یکی دوروز گذشت و او چارپاره ی ذیل را تحویلم داد....به نظرم خالی از لطف نیست.البته محمدحسین از آن به بعد گهگاه شعر سنتی هم سرود ....و می سراید....)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدرم فحش می دهد که چرا
روی آورده ام به شعر سپید
غرولندش هنوز در گوش است:
تو مرا کردی ای پسر نومید
***
دوست دارد که چون خودش من هم
حبس باشم به چارچوب عروض
چشمه سار زلال طبعم را
کنم آلوده با رسوب عروض
***
بارها گفته ام به او : پدرم!
در سحرگاه عصر بیداری
چه صفا می دهد مخاطب را
شعرهای همیشه تکراری
***
می رود چشم غرّه می گوید:
ساکت ای بی ادب که شعرکهن
قرنها بوده است پا برجا
هست میراث خانواده ی من
***
مادر این بار می زند لبخند
مثلآ در حمایت از پسرش
لرز لرزان می آورد به زبان
حرفهایی که هست توی سرش:
***
کاش میراث خانوادگی ات
چند متری زمین بایر بود
یا که یک قهوه خانه در کاشان
کوچک ؛ اما همیشه دایر بود
***
کاش میراث خانوادگی ات
مزرعی بود و باغ و باغچه ای
بر سر شانه ات کبوتر بخت
مستقر بودجای زاغچه ای
***
کاش میراث خانوادگی ات
خانه ای بود در جزیره ی کیش
عوض چند طفل کور و کچل
داشتی چند گلّه ی بزومیش!
***
کاش میراث خانوادگی ات
حجره یا دکّه بود در بازار
نه که دیوان شعر اسقاطی
که دهد جان و روح را آزار!
***
کاش می ...ناگهان پدر باخشم
خیزد از جا عجیب و ناهنجار
می زند بر دهان کف آورده
سر خود را سه بار بردیوار!
***
پدر آتشفشان فعال است
با لگد می زند به جارختی
من و مادر غلاف اگر نکنیم
هست تازه شروع بدبختی
***
من و مادر بسان فرفره ای
می پریم از اتاق توی حیاط
شرط عقل است رفتن ازجایی
که شود سلب از تو حقّ حیات
***
با خود اندیشه می کنم مغموم:
بی گدار از چه رو به آب زدم؟
کارهایی چه نابجا کردم
حرفهایی چه ناصواب زدم
***
پدر پا به سن گذاشته را
باید از هر جهت رعایت کرد
پیش مادر نباید از شویش
زشت و بد گفت یاسعایت کرد
***
بحث بی فایده ست با پدری
که مرا خصم بی دلیل شده ست
بیش از این نیست انتظار از او
که به شعر کهن فسیل شده ست!
***
پدرم فحش می دهد که چرا
روی آورده ام به شعر سپید
من و پرداختن به شعر کهن؟
این خطا را کسی نخواهد دید!
*محمدحسین خوش عمل.
بازدید امروز: 110
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819300