ای منتظـــــران جـــلــــوه ی صبــــح امیــــد
پـــایـــان شــب سیـــــاه گـــردیـــد سپیـــــد
آورد ســــروش عــــالــــم غیـــب ، نـــویــــد
کــز دامـــن پـــاک نجمـــه خورشیــد دمیـــد
***
تـا مــی شنــوم ز بــــوی گل بـــــوی رضـــا
دل مـــی کنــــدم بهــــانـــــه ی روی رضـــا
تـا ســرمــه ی چشــم دل کنـم خیـز و بیــار
ای بــــاد صبـــــا غبـــــاری از کــــوی رضـــا
***
عــابــد بـــه دعــای خویـش حـج می طلبـد
درمــــانـــده ی بنـــد غـــم فــرج می طلبـد
آن فیض حضور خواهد ، این رستن خویش
دل کعبـــه ی ثــامــن الحجــج مـــی طلبـد.
نــویـــد آمدنت را بـه گــوش گل گفتم
شکفت و عطر پراکند و چترگستر شد
تو آمــدی و بهار آمــد و زمستان رفت
صفــای هر قدمت عشق بارورتر شد.
اگر باشی تو پیشم غم ندارم
به دل انـدوه بیش و کم ندارم
اگر بـاغ بهشت من تو باشی
هراسی از جهنّـم هـم ندارم.
جــوانـــی نـــزد پیــــری آمــد و گفـت
که عرضــی دارم ای حــق را چکیـده
بــدو فــــرمــــود پیـــــر خـوش تکلّـم
کـه عرضـت را بگــو ای نـــــور دیــده
جوان چون عرض خود را گفت آن پیر
همـــــــان دارای اخــــــلاق حمیـــده
بگفتا طــــول خــود هم عرضـه فرما
تـــو ای در بیـــن اصحــــابـــم پدیـده
جوان چون طـول خود را گفت راحت
بــه دست آورد پیـــر او را مساحت!
دلتنگ از آنم که چرا دایی بنده
مادینه نشد تا که به او خاله بگویم
گاو ننه ام گشنه ز بس ماند به اصطبل
بایست به او بز نه که بزغاله بگویم
رفتم به خرابات مگر خواهش دل را
با پیر مغان صدوده ساله بگویم
آن جا که مجال سخنم نیست بناچار
آهی کشم و قصه به غمناله بگویم
چاک دهن ساقی بی چاک دهان را
با تنگدلی مختصرآ گاله بگویم
چاه ذقنش را که در آن دل شده محبوس
صدبار غلط می کنم ار چاله بگویم
این را بگذارم به کجای دل خود چون
صغری زن من گفته به او ژاله بگویم
با این همه کرکس بکند لاله ی گوشم
در باغ به خرزهره اگر لاله بگویم
این قطعه سرودم به عجب شیر و عجب نیست
فردا غزلی ناب به چمخاله بگویم.
یک نمــــه گـر بگـذرم از نمـــه1 ی خویشتن
شیــر تهــــوّر خـــورم از ممـــه ی خویشتن
دشمن اگر در یمن یا کـه دمشق است من
معـــده ی او بــــر درم با قمــه ی خویشتن
تیـــغ و قمــه یـا عمـــود اسلحه ام گر نبود
راست بـه کارش بـرم دمدمه2 ی خویشتن
دفتــــر عمـرش رقـــم زاوّل شب هی زنم
تـا بــه گه صبحـــدم بــا خمه3 ی خویشتن
ملحمه حاکم چو شد خصم مزاحم چو شد
قسمـت یـــاران کنــم مرحمه ی خویشتن
دشمن رســـوای ما خواسته حلـــوای ما
دردهنش مـی نهــم علقمه4 ی خویشتن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ شبه حیرت و سرگشتگی
2 ـ مکر و افسون
3 ـ خطّ کج
4 ـ دانه ی حنظل و تلخی.
|
*ابیاتی از منظومه ی«معراج نامه»:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای که در دنیا به گرداب غمی
آرزومند حیات خرمی
هم غم روزی خوری هم کارخویش
مانده ای در چنبر افکار خویش
با دعا مانوس شو کز غم رهی
بر تو روی آرد نشاط و فرهی
با مجمد گفت در قرآن خدا
کای نبی غافل نمانی از دعا
گوش بر صاحب انابت می کنم
گر بخوانیدم اجابت می کنم
هر که با نور دعا مانوس شد
کی ز درگاه خدا مایوس شد؟
باز کن گوش ای مراد معنوی
کز خدا «اوفوا بعهدی» بشنوی
گفته ای در عالم ذر چون بلی
نیست مقبول ار بگویی لفظ لا
در نظر دارد خدا را گر بشر
ذات حق زو بر نمی گیرد نظر
گفت ابراهیم ادهم را یکی
کای مراد هرچه در عالم زکی
کبریا را هرچه می خوانیم بیش
از اجابت نیست ما را کار پیش
گر حجابی در میان ایدوست نیست
راز این پاسخ نفرمودن ز چیست؟
ابن ادهم گفت راز ماجرا
با گروه قایل ذکر و دعا
کای جماعت گرچه او بشناختید
عمر اما با تمرّد باختید
گر که بشناسید و فرمانش برید
بر نمی گردید زان در نا امید
آشنا هستید با قرآن او
بی عنایت لیک بر فرمان او
گر به دستورات قرآن کریم
جملگی گردن نهید ای اهل بیم
گوش بر ذکر و انابت می کند
هر دعایی را اجابت می کند...
تـــــو ای قــــادر کارهــــای محال
که صاحب جمالی و صاحب کمال
کمک کن کـــه در سومین فوتبال
سه بــــر یک ببـــازد به ما پرتغال.
خـواجـه عبدالعزیز میمندی
خورد روزی هلوی پیوندی
گفت: به به!چقدر شیرین است
بهترین میوه ی بهشت این است
نیست در طعم و بو چنین میوه
نه به فرغانه و نه در خیوه!
این هلو داشت گرکه دشت مغان
فخر می کرد بر زمین و زمان
حتم دارم نهال آن ز بهشت
به زمین یک فرشته آمد و کشت
بعد از آن داد آبش از کوثر
که چنین میوه داده چون شکر
کودش از سرطویله ی خلد است
قول بیگانگان: «وری گلد» است
به به از این هلو که باب گلوست
تو بگو کوزه ی عسل نه هلوست
هر که را این هلو شود به شکم
وزنش افزون شود ملالش کم
در همان حالت ار بخفت و بمرد
جز به جنات عدن راه نبرد
می فشانند مشک با عنبر
توی قبرش نکیر با منکر
چه هلویی که «ها»یش ازهوس است
«لام»ش از لعل لعبت ارس است
«واو» آن مشتق است از حلوا
شده حلوای غیب حل در«وا»
خضر اگر دانه ای ازین بودش
آب حیوان کم از زمین بودش
بهره ای گر از این هلو جم داشت
توی دنیا چه نعمتی کم داشت؟
داشت اسکندر ار چنین میوه
می زد آیینه در خم جیوه!
حاتم طی که اهل بخشش بود
داشت گر هدیه اش نمی فرمود
***
گفت و گفت آنقدر که اهل سرا
به ستوه آمدند زان بابا
یک نفر پیر بود در خانه
با فراست...حکیم... فرزانه
گفت با خواجه:گر هلوقند است
همه تاثیر خوب «پیوند»است
گر نبودی درخت را پیوند
میوه کی داشت چون عسل یا قند؟
تو خود از آن به تلخ پابندی
که بریده ز خویش و پیوندی
نشناسی نه مادر و نه پدر
غافل از کودکان و از همسر
زر تو را قبله است وباب مراد
باعث بستن دهان گشاد
گر به «پیوند» خویش پیوندی
چو هلو رشک شکر و قندی
***
«شاطر» از این حدیث طرفه وناب
دهن آب اوفتاده....خود دریاب
یاهلویی بگو ز بیخ گلو
تا مگر بشنوی ندای «کلوا»!
بازدید امروز: 136
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819326