عشق تا شمع ره راهی عرفان نشود
دلش از پرتو امید فروزان نشود
به بیابان تولاست خطرها به کمین
مرد باید که در این راه هراسان نشود
گر نسیمی رسد از مهر به گلزار وجود
دل چون غنچه محال است که خندان نشود
تا نگردد ز سر صدق مبرا ز خلل
به خلیل آتش نمرود گلستان نشود
پرده دارش ندهد ره به سراپرده ی غیب
هر که از عیب رها در پی جانان نشود
کوششی کن که به سرمنزل مقصود رسی
مشکلی نیست در این راه که آسان نشود
رسم پیمانه کشان است که پیمان شکنند
پیر باید که از این واقعه حیران نشود
شاد از آنم که شدم پادشه کشور فقر
جز در اشک مرا گرچه به دامان نشود
رهنمای من درمانده به صحرای وجود
آشنایی است که بیگانهز قرآن نشود
نبرد صرفه ز بیداری فردا امروز
هر که ازکرده ی مذموم پشیمان نشود
نتوانم که سرایم غزلی از سر درد
تا دل تنگتر از غنچه پریشان نشود
«خوش عمل»دیده ی بینابطلب دوست ببین
تا تو را بهره ای ازاین نشود آن نشود.
بچه زنبوری که باشد لوس دست روزگار
مبتلا بر سرنوشت شوم هاچش می کند
شاعر ما هر کجا خربوزه ی گرگاب دید
جای لبهای نگار خویش ماچش می کند
تشنه ی عشق تو وقتی می کند رفع عطش
تازه گردد گشنه درمان نان ساچش می کند
دانش آموزی که باشد تنبل و راحت طلب
در نوشتنها کراچی را کراچش می کند
ترک ما از بسکه دارد لهجه هنگام سخن
آبپاش فارسی را آبپاچش می کند
جامه ی لیلی اگر جر داد مجنون نی شگفت
طالبی هرکس که خواهد خوردقاچش می کند!
بیگانه تر از من به من
چشمهای سیاه مست تو بود
شبانه ای که در شرابخانه ی ناسوت
غزلهایم را
به آب توبه می شستم.
هنوز پاپیچ دلم می شود
غزلکی که در دفترچه ی خاطرات تو
رنگ از بهار می گیرد
و دغدغه های پاییزی مرا
اسپندوار
در آتشخانه ی لاله های باژگون می ریزد
***
پروانگی را به من بیاموز
ای که در چشمهایت
خورشید شمعهای خاموشش را
به نام شمعدانیهای رواقت
روشن می کند
***
من همه ی هستی ام را
که در مشتی خاکستر خلاصه می شود
رنگ از حریر آتش می بخشم
و پای فرش بهارزایی لبخند تو می کنم
***
من تا مرگ
فاصله ها را با مساحت عشق پر می کنم
هنگام که ارتفاع زنجموره هایم
در دایره ی اشکها
شوره زار شود
***
هنوز پاپیچ دلم می شود
غزالی که در چشمهای تو
غزلکهایش را
بر بال پروانه ها ترسیم می کند
***
من تا مرگ
فاصله ها را
طاق نصرتی از پروانه می بندم.
اعتکاف از سر هوس کردن
مرغ روح است در قفس کردن
معتکف آن که از ریاکاری است
دلش از نور معرفت عاری است
می کند راه وصل مسدودش
ذکر اعمال ام داوودش
هست بیتوته کردنش صوری
مانع قرب و مایه ی دوری
خوش به حال کسی که رندانه
می شود معتکف به میخانه
سر سجاده مست و لایعقل
روبه روی خدای عزوجل
می گزارد دوگانه ای بسزا
بامدادان نه.....بلکه وقت عشا
بی ریا راه وصل می پوید
هرچه خواهد به دوست می گوید
نیک داند که نزد شاه ازل
هست «خیرالکلام قل و دل».
نفس جاری و جانپرور عشق است علی
روح پرواز به بال و پر عشق است علی
معنی آیه ی جاوید سفرنامه ی نور
غزل منتخب دفتر عشق است علی
نور سیال حقیقت ز کران تا به کران
شور گلبانگ حق از حنجرعشق است علی
روشنان فلکی را به سراپرده ی غیب
دردبخش از قدح کوثر عشق است علی
به غزا تیغ دودم باز دهان کرد و سرود
عاشقان را که یل سنگرعشق است علی
نکند پند کسی گوش دل عاشق من
خطبه خوان تا به سر منبرعشق است علی
عشق تاج سر مردان الهی است اگر
به خداوند که تاج سرعشق است علی
«خوش عمل»راه به سرمنزل عزت نبرم
تا نگوید دل من:رهبر عشق است علی.
کجا شدی که خزان شد بهار بر یاران
تو ای نسیم فرحبخش صبح در باران
کجا شدی که ز فیض دم مسیحائیت
شفای خویش طلب می کنند بیماران
شکست قامت سرو تو وای اگر زین پس
نظر کنیم به سرو کنار جوباران
گل جمال تو پژمرده است و نیست عجب
که میلشان نبود بلبلان به گلزاران
از آن زمان که تو را خفت نرگس مخمور
چکید شبنم حسرت ز چشم بیداران
به حصه کردن داغ تودر میانه ی خویش
چو برگ لاله نشستند گرد هم یاران
تکلمی که ندارند صبر مشتاقان
تبسمی که نیارند تاب افگاران
کجا شوند تهی از سرشک افشانی
به سوکت ای همه خوبی زدرد سرشاران
فرشتگان که مقیمند درجنان شب وروز
کنند تربت نورانی تو گلباران
زلال باده ی روحانی تو می جویند
اگر شدند خماران به سوی خماران
هلا! به حرمت خون کبوتران شهید
هلا! به پاس وفاداری عزاداران
اگر چه قدر تو محبوب را ندانستیم
به روز حشر شفاعت کن از گنهکاران.
سوار باره ی نور از فراز باروها
که بود آن که تو را خواند تا فراسو...ها
که بود آن که تو را گفت:فصل کوچ رسید
و ناامید شد از رجعت پرستوها
که بود آن که ز تحقیر لاله های کبود
گریست در شب پیمان شوم شب بوها
که بود آن که شجاعانه جام زهرگرفت
و ما و باده خزیدیم کنج پستوها
که بود آن که صدایش به گوش بادرسید
و اختناق گرفتند بیدلاگوها !
که بود آن که ز تزویر گرگها موئید
و بیم داشت ز فردای شوم آهوها
که بودآن که دلش پیش ماهیان جاماند
و ریخت خون زلالش به کام زالوها
نداچه بودوکه بودآن که موج زمزمه اش
نشان خانه ی دریا گرفت از جوها
زمن مپرس بپرس ازبسیج بوسه ی دوست
تکیده اند مگر دستها و بازوها؟
زمن مپرس بپرس ار زبان و دل داری
ز نادمان و ندیمان و سر به زانوها!
در عبور از روزهای پر غبار
بیقرارم...بیقرارم......... بیقرار
کیستم؟ سردرگمی بی پا و دست
ناگزیری در گریز از هرچه هست
آشیان گم کرده در بادی چو من
دل کجا گیرد قرارش درچمن
ای دریغا با دل دریایی ام
در کویری از غم و تنهایی ام
دل مرا مرغ اسیری در قفس
بی تکاپو... بی تمنا... بی نفس
سینه مالامال اندوهی بزرگ
غم درون سینه چون کوهی بزرگ
نقش شادی رفته از یادم همه
آرزوها داده بر بادم همه
می روم با کوله بار خاطرات
سینه ای دارم مزار خاطرات
خاطرات صبحهای جنب و جوش
عصرهای خنده و جوش وخروش...
می روم تا خویش را پیدا کنم
آن «من» درویش راپیدا کنم.
در هفت آسمان
یک ستاره ندارد
مردی که خورشید را به سخره گرفت
و با تیری در کمان
به جدال ماه رفت
که پلنگ خفته در او
رویای کوه را به کویری پیوند زند
که کفتارهایش
توله از توله باز نشناسند
هنگام که
ماه در محاق باشد و خورشید
خاطره ای گر گرفته در کابوسهای شبانه اش
***
امروز بی ستاره ترین مرد
سه تار خاطره هایش را
به یاد اردکی می نوازد
که جوجه های رموکش را
هدیه به کفتارها داد
و هقت آسمان به هم برآمد.
بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 151
کل بازدیدها: 823566