آمدی طفل دل از راه به در کردی و بردی
نگرانم که پس از قهر به دست که سپردی
ای که در آینه ی روی تو هر دم نگرانم
آتش آه دلم را به چه تدبیر فسردی؟
شاد می خواهمت ای فتنه ی دلهای پریشان
غم من گرچه نه یک بار که یک لحظـه نخوردی
رفتی از پیش من و هیچ نگفتی که پس از آن
چه کند صرصر بیداد تو با شاخه ی تردی
خاطراتی که تو را بود به هر روز و شب از من
همچو زنگار که از آینه از سینه ستردی
زار می میرم و تا روز جزا حسرتم این است
که از اقبال بدم کشته ی تیغت نشمردی
پای تاسرشده ام آتش غیرت که پس ازمن
پای در بزم که بنهادی ودست که فشردی؟
معاندی که به دنیا نه درد دین دارد
مگو که واهمه از روز واپسین دارد
چو ابلهان به پشیزی فروشد ایمان را
خوش است زان که طلا دارد و زمین دارد
ز عقل کاست به قطر شکم اگر افزود
که بینوای حقیقت هنر همین دارد
دغا و حقّه و تحقیر همچنان با اوست
ریا و کینه و تزویر همچنین دارد
خبیث تر بود از دیو نزد اهل خرد
گرفتم آن که حشم دارد و نگین دارد
اسیر دام جهانگیر او شود فردی
که در صراط مُبین دیده ی مَبین دارد
فریب سفر? الوان او مخور ای جان
چرا که زهر هلاهل در انگبین دارد
سبیل ظالم ازو چرب هست و خواهدبود
که بو و خاصیتی عین وازلین دارد
به سوی قبل? غرب است روی او دائم
که نقش مهر ازآن خاک برجبین دارد
در این زمانه که بازار شک رواج گرفت
خوشاکسی که به حق بیریا یقین دارد.
تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو ، بی وفا ، نامهربان کرد
به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد
نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد
دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه ای بی آشیان کرد
تمام هستی ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد
به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان جانم از زخم زبان کرد
به تحقیرم سخنها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد
به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد
به نام دوستی از در در آمد
جهانم را به کام دشمنان کرد
به حیرت روزوشب می پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد
مگر با عشق دشمن می توان بود؟
مگر عاشق گدازی می توان کرد؟
فــــریــــاد سکـــوت را اگر حنجره ایم
بــــاغ بـــــرهــــــوت را اگـر پنجره ایم
با این همـه شادیم کـه در وادی عمر
کژدم نه ، رطیل و مار نه ، زنجره ایم!
بازدید امروز: 157
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819347