|
|
|
|
|
دل آفتاب خون شد به دیار شب پرستان
همه ظلمت است حاکم به مدارشب پرستان
گل هر ستاره ای را به خدنگ کینه کشتنـد
که خزان خزان خزانست بهار شب پرستان
سر قائل اناالحق بنگـــر که سـرفــرازی
چه دلاورانه داده ست به دارشب پرستان
سخنی ز نور دیگر مسرا در این ولایت
که فتاده با سیاهی سروکار شب پرستان
تو اگر مرید هوری ز محیط جهل دوری
مسپار گوش دل را به شعارشب پرستان
به دیار هورمزدا خبری رسان و برگـو
چه نشسته ای هریمن شده یارشب پرستان
سپر از ستاره باید زره از شراره بایـد
که نه سهل باشد ایدوست شکارشب پرستان
(2)
به گلزار جهان جز زحمت خاری نمی بینم
انیسی - مونسی - یاری - مددکاری نمی بینم
دلم همچون چراغ لاله می سوزد در این گلشن
ولی غیر از غم خود هیچ غمخواری نمی بینم
به لالای جهالت مردمان خوابند و در معنـــا
به غیر از مردم بیــدار بیـــداری نمی بینم
چو منصورآنکه را ورد اناالحق بر زبان باشد
مکان عافیت جز بر ســـر داری نمی بینــــم
ز صهبای سفاهت مردم شهرآنچنان مستنـد
که جز در سـاحت میخانه هشیاری نمی بینم
به غیر از اشک گرم و آه سرد وکلک آتشبار
به خلوتخانه ی غمبار خود یاری نمی بینم
ز چشم چرخ گردون خوش عمل این نامرادی بین
که جز دیوار او کــــــوتـــاه دیواری نمی بینم
زعصیان شعرخود آیندگان را شمع راهی باش
که روز نسل نو را جز شب تاری نمی بینم.
(3)
در راه طلب مجنون صفتی دارد گذری بــــــا پـــای جنون
با مشعلی از ایمان و رجا در جستــــــجوی لیلای جنون
پوشیـــده به تن تنپوش بــــلا با رایتی از تسلیم ورضــــا
خودجوشی او در راه خدا خــــامــوشی او آوای جنون
عشقش به دل وشورش به سراست او رهسپروهم راهبراست
با پویش خود فریاد کنـــد کــو همسفری دانای جنــــون
پویا و به پا جویای و بجــــا پیوسته به او از خویش رها
آشفتگیش تصویر صفا سرمستیش از صهبای جنــــون
شد شعله بجان این آرش عشق این طالب درداین سرخوش عشق
زان دم که دمـــید از آتش دل مجنون ازل در نـــای جنون
تابست و توان شورست و شعف جویست وکران درّست وصدف
رود است و روان عزم است و هدف شایدکه شود دریای جنون
بیـــگانه بود از هوی وهوا محواست در او در اوست فنـــا
این شعله ور از خورشید منـــا این رهسپر صحــرای جنون
وارسته شوی در وادی دل هم هــــــادی جان هم نـــادی دل
خوش نقش کنی بر بیرق دل باسرخی خون گر «لا»ی جنون
مـــاه رمضان رفت ... بیــــا بــــاده بنوشیــــــم
جــــامی دو سه اوّل سـر سجّاده بنوشیــــــم
محراب پر از رایحه ی شـرب طهور است
بشتاب ازاین باده کـــه پـــاداده بنوشیـــــــم
دُردی که در آن راه علاج همه درد اسـت
ســاقــی به قدح ریخته آمـــاده بنوشیــــــم
با خیل گــــدایـــان درش ناب دل افروز
همـــراه حــــریفان پـــریـــزاده بنوشیــــــم
با ساده رخی چنــــد روان سوی خــرابات
آبــادی دل را قـــدحی ســـاده بنوشیـــــــم
گر لقمه ات ازخوان قضا پاک وحلال است
فرض است کزین روزی بنهاده بنوشیـــــم
با روزه ی بگشوده مباح است که امروز
خون دل رز با رخ بگشاده بنوشیـــــم
تا در رگ جان شعله زند وسوسه انگیز
آن باده که از جوش نیفتاده بنوشیـــــم
درعید رهایی که حساب همه صاف است
آن می که دهد ســــاقـــی آزاده بنوشیـــــم .
JJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJ
(2)
قرشمالان عالم را بگویید
که آمد عید فطر و رفت روزه
بلمبانید انواع غذاها
بجنبانید فک همراه پوزه
ز سفره خوردنی آنسان ببلعید
که «مال» نوجوان ، پیر عجوزه
ز ستخوان لحم را آنسان برآرید
که می گردد جدا از پنبه غوزه
خطا رفتید و هی گفتید سی روز
نمی ارزد به این عمر دوروزه
شما با اهل تقوا نیز کردید
چو شیطان لعین بازی دودوزه
شدید از آزمون روزه یکضرب
شما ای جمع بی معنی رفوزه!
خوف از فریب و توطئه ی این و آن هنوز
افساد می کنند ستم گستران غرب
بیداد می کنند فرومایگان هنوز
می خواستیم تا که نباشد ، دریغ هست
از دیو یادبود و ز شیطان نشان هنوز
با فتنه های دائم شیطان اکبر است
نسل بشر به زحمت و آتش به جان هنوز
در ادعای نظم نوینش یکی نگر
محکم اساس جهل کهن در جهان هنوز
آوخ که از تهاجم فرهنگی اش به دهر
دودی رود به دیده ی هر دودمان هنوز
از آتشی که داده حوالت به باختر
یک واحه شعله زار بود خاوران هنوز
آهسته بگذرید که صیاد جورکوش
دارد هزار تیر جفا در کمان هنوز
یاران کاروان و شریکان دزد را
از جان و دل دهند برات ضمان هنوز
بر عرش می رود همه روز و شب از جفا
دود فغان و نائره ی الامان هنوز
بنگر یکی شقاوت صهیون دیو خوی
بیداد می کند به فلسطینیان هنوز
بیت المقّد س است همان قبله ی نخست
در انحصار قوم جهود جبان هنوز
جلاد دیو سار به امر خدایگان
بیرون ز کام می کشد آنجا زبان هنوز
بنگر یکی به سینه ی سینا که لاله اش
با یاد هر شهید بود خونچکان هنوز
وز دود آه امت آزاده ی نبی
زنگار بسته آینه ی آسمان هنوز
افّ لک ای عنود عرب زاد دین به مزد
کاین قوم را نبهره تویی پاسبان هنوز
ابلیس را هر آینه دستی در آستین
استاده برده وار بر آن آستان هنوز
آب عرب ببردی و خاکش بباختی
مهری فحول طایفه را بر دهان هنوز
چندین هزار قاتل سوداگر شرف
از هر قبیله ای و ز هر خاندان هنوز
اندیشه می کنند و سپس شیشه می کنند
خون هزار کودک و پیر و جوان هنوز
سیلاب اشک می رود از چشم مرد و زن
دیو ستم نشسته به تخت روان هنوز
از مغز استخوان یتیمان در به در
در غلغل است دیگ ز دد بدتران هنوز
بس جوجگان که خفته به نازند وای ما
آتش زبانه می کشد از آشیان هنوز
پر بسته اند مرغ شباهنگ را و کبک
سر زیر برف برده و دل در گمان هنوز
با وعده تا به کی دل خود سبزمی کنید
جاری است خون سرخ کران تا کران هنوز
گیرم سلاح گرم نباشد ، به قلوه سنگ
تا فتح قدس رزم دمان می توان هنوز
هر چند کاین سران به پایان رسیده کار
سر خورده اند و بی هنر و ناتوان هنوز
آماده ی نبرد جوانان امتتند
با غاصبان سنگدل از هر مکان هنوز
از جان خود دریغ ندارند و می دهند
در راه اعتلای بهین آرمان هنوز
ایران در این مسیر جلودار لشکر است
با رهنمود رهبری کاردان هنوز
زان پیر آن مراد مهین آن درست عزم
دارد به گوش زمزمه ی جاودان هنوز
از کربلا به قدس گشایید راه فتح
کاینجاست در قلمرو بی باوران هنوز
تا در حریم مسجد الاقصی برد نماز
ره روز و شام می سپرد کاروان هنوز
بر سرنوشت قوم عرب بی تفاوتند
حکام لامروّت نامهربان هنوز
با انتفاضه قهر و به صهیون در آشتی
زود است زود خاتمه ی داستان هنوز
گرگ حریص می درد آن برّگان ونیست
سگ را توان رزم به امر شبان هنوز
هشدار کانتقام بزرگی است پیش روی
در غیبت است مهدی صاحب زمان هنوز
اسلام را نکاسته خوش رقصی جهول
آن حشمت و جلالت و آن قدر و شان هنوز
فرصت حرام گشت و شکایت همان که بود
دفتر تمام گشت و حکایت همان هنوز
بی ارزش است منطق گویای «خوش عمل»
تا هست چشم بسته و گوش گران هنوز.
در آن شبـــی که غربــت سحـــر بود
به سینه ی ستــاره هـــا شـــرر بود
نگاه مــــات مــــاه ، پشـت شیشه
به قطره های اشک ، شعله ور بود
عقـــــاب بــــــا صلابــت دمــــاونــد
به زیر بال ، سـر ، شکسته پـر بود
گلـــــوی غنچـــه هــای زرد گلدان
اسیـــــر بغض هـــــای دربــدر بود
قصیـــــــده ی نگاه بـــــــا نفـوذت
خلاصــــــه در ترانه ی سفــر بود
ســـــرود هــــر پـــرنـــده وادریغا
دعـــــای هر فرشتـه بی اثر بود
تو در نمـــاز آخــرت چه خواندی؟
که عشق رابه سوگ خودنشاندی.
ای خوب همیشه باصفا یادم باش
در خلوت خویش با خـدا یادم باش
تـا چـون دل تو دلـم شـود نورانی
در لیلـه ی قـدر با دعــا یادم باش.
بزن مطــرب کــه سرمســـت از نوای رودم این شبها
به مستـــی ذکـــــر یاسبـــّوح و یا قــــدّوس می گویم
که محکمتـــــر شـود عهــــد من و معبودم این شبها
عجـــــب حــال خوشــی دارم کــــه در پیمانه پیمایی
مسیــر کعبــــــــه ی مقصـــــود را پیمودم این شبها
به مـــــی سجّــــــاده رنگین کردنم شوری دگر دارد
که با هر سجـــــده بر سرمستی ام افزودم این شبها
دعـــایـــم در هـــــوای استجابــــت نــــوربــــار آمد
که دست افشان به هر بزمی شراب آلودم این شبها
به محــراب دعـــــا خـــوش می نماید پرتو افشانی
درخشانتر ز خورشیـــد اختـــر مسعــودم این شبها
گهی خنــــدان ز بــــوی می گهی نالان ز سـوز نی
کجــــــا یک لحظه از تسبیــح غافل بودم این شبها
درِ مسجد به رویم بست وقتـی زاهـــــــد خــودبین
کلیــــد از می به دست آوردم و بگشودم این شبها
بیـا ای ساقـــی و تطهیـــــر کـن از آب آتشگـــون
قســــــم بر آیـــه ی تطهیر ، تار و پودم این شبها
ز سُکر باده ی توحیـــد بود از ســـاغــر وحــدت
رهایـــی گــر ز کثــرت یافتــم آســـودم ایـن شبها.
تا مگر در دل زیبای تو راهی بکنم
دوست دارم که شب قدر گناهی بکنم
سحری تا در میخانه روم رقص کنان
شب دل روشن از انوار پگاهی بکنم
مدد از پیر مغان گیرم و با نیّت پاک
سجده در مصطبه با حال تباهی بکنم
نذر هر باده کشی بوسه ی جان افروزی
وقف هر مغبچه ای،دل،به نگاهی بکنم
تا مگر ساقی محفل دهدم باده فزون
ترک اندرزگر وسوسه کاهی بکنم
تا که راهم بنماید به سراپرده ی وصل
خدمت گلنفس باده پناهی بکنم
چشم بیدار دلم باد سپید ار که دمی
حذر از وسوسه ی چشم سیاهی بکنم
ترک همصحبتی اهل دلم باد حرام
گر سر سوزنی اندازه ی آهی بکنم
اختر بختِ مرا جلوه چو خورشید شود
گر نظر جانب رخساره ی ماهی بکنم
کاشکی دغدغه ی زهد ریا بگذارد
گذر از کوچه ی دل ، گاه به گاهی بکنم.
تا جرعه نوش کوثر حسن حسن شدم
سرمست نغمه خواندم و بی خویشتن شدم
باد صبا نسیم شرفخانه ی بقیع
آورد و بیقرار چو مرغ چمن شدم
در سایه سار سبزترین سرو باغ عشق
آسودم و بری ز ملال و محن شدم
با پرتو شریف ترین آفتاب وصل
نوری دگر گرفتم و ظلمت شکن شدم
تا اوج آسمان ولایت گشوده بال
معراج روح کردم وفارغ ز تن شدم
بر شاخسار «واعتصموا» آشیان گرفت
تا مرغ دل رها ز تمنای من شدم
در پرتو عنایت بی چون مجتباست
شیرین سخن اگر که به هرانجمن شدم.
هر که باشد به جهان اهل فساد
همه گویند : الهی که مباد
به فساد آن که گرایش دارد
کی دگر حال نیایش دارد
هست بد باطن و حیوان بشره
شب و روزش گذرد چون حشره
کاهد از عقل و کند جسم حجیم
می کند خدمت شیطان رجیم
هست فکر شکم و الباقی
افتخار است برایش چاقی
خون مستضعف مادر مرده
مثل نوشابه دمادم خورده
خورد و نوشید ز بس بی غم شد
شکم و گردن او مدغم شد
هر کجا صحبت مال اندوزی است
بهرش آهنگ خوش پیروزی است
کنده از شدت خاطرخواهی
سینه ی کبک و کبوتر چاهی
پیشه ی او شده تا گوشبری
سکه اندوزی و اسکن شمری
برده از یاد خدا را حتی
مردن و روز جزا را حتی
کرده یکباره جدایش از دین
نقشه ی گسترش باغ و زمین
زیر پا خودرو صد میلیونی
روی سر تاج زر قارونی
می فرستد پسرش را خارج
تا که تحصیل کند در کالج
نامزد کرده به ثروتمندان
دوسه ترشیده ی خودرا خندان
طعنه هردم زند از خودخواهی
به بسیجی و به حزب اللهی
می زند مثل ستمکار پلید
سینه زیر علم شمر و یزید
حبس و تعزیر نمی داندچیست
خفته ناسیر نمی داند کیست
همه ی واهمه اش ازمرگست
نه ز باطل شد کالا برگست
تا کند ثروت خود بیش از پیش
کرده سرمایه گذاری درکیش
کرده با ثروت باد آورده
کارگرهای خودش را برده
دست قانون چوبچسبدجیبش
تا که اصلاح نماید عیبش
می کشد نعره: بریدند سرم
شد لگد مال حقوق بشرم
آری ای «شاطر» آسیب پذیر
که نداری زر و زور و تزویر
به جهانی که خریدار صفا
نیست آنقدر که گردد احصا
آدمیزاده چو باشد سفله
می کند جامعه ای را نفله
برو آهسته و آهسته بیا
چشم خود بازکن و خوب بپا
که به هرگوشه ی دنیای فراخ
گربه ای کرده کمین صاحب شاخ
گربه ای گر بزند شاخ تو را
تا به افلاک رسد آخ تو را .
بازدید امروز: 63
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819253