ز بیداد خزان سوخت چو باغ دل شیدام
بهار آمد و افروخت چراغ دل شیدام
غزل دفتر خود را صمیمانه گشودند
دو قمری که رسیدند سراغ دل شیدام
بیا پنجره بگشای که پشت شب اوهام
پگاه ملکوت است فراغ دل شیدام
مرا حس غریبی است دراین واحه ی تردید
که طوبای یقین سوخت چو تاغ دل شیدام
ز میخانه ی تسنیم مگر چشمه گشودند
که گلجوش بهشت است به راغ دل شیدام
اگر شرب طهور است من و مستی جاوید
اگر باده ی نور است : ایاغ دل شیدام
به ترحیب ملک بود که در پرده نمودند
شقایق شده پیوند به داغ دل شیدام.
به چشمان تو افتاد نگاه دل شیدام
همین بود و همین بود گناه دل شیدام
شدم حال به حالی که شد عشق جلالی
به سیر متعالی گواه دل شیدام
به هر ورطه که افتاد چه از داد وچه بیداد
سحر دید و سحر زاد پگاه دل شیدام
بگو با شب دیجور ز میخانه شود دور
که دارد همه منظور: تباه دل شیدام
تو ای آینه رخسار به خاطرکده بسپار
پلنگ و شب و کهسار و ماه دل شیدام
غم این تلخ روانسود که هرفتنه از او بود
به جز چاله نیفزود به راه دل شیدام
جنون چهره برافروخت قوامیس خردسوخت
ز هر شعله که اندوخت از آه دل شیدام
به آن باده که باقیست مرا میل تلاقیست
که در میکده ساقیست پناه دل شیدام.
ای حضور آفتاب مهربانی
در دل من بازتاب مهربانی
نام زیبای تو استمرار بودن
واژه ی بکر کتاب مهربانی
با تو باغ لحظه ها گل می کند
بی تو را کی دل تحمل می کند
مادرم ای دست مهرت بر سرم
روز و شب مهر تو را می پرورم
***
ای خدا نام تو در دفتر نوشته
از تمام نامها برتر نوشته
بی گمان بر سردرباغ بهشتش
نام صاحب باغ را مادر نوشته
این حقیقت نور بخش باوره
هر بهشتی زیر پای مادره
مادرم ای دست مهرت بر سرم
روز و شب مهر تو را می پرورم
***
بی تو کس را همدل و همدم ندارم
شاخه دارم ریشه ی محکم ندارم
مادرم ای شادی دل راحت جان
تا تو را دارم به دنیا غم ندارم
ای تو شاخ و برگ و ریشه مادرم
دوستت دارم همیشه مادرم
مادرم ای دست مهرت بر سرم
روز و شب مهر تو را می پرورم.
در کنج قفس قصه ی پرواز چه گویم
از موهبت بال و پر باز چه گویم
با بغض گلو نغمه ی امید چه خوانم
در بند اسارت سخن راز چه گویم
از سینه به جز آه جگر سوز نخیزد
با این همه از طبع غزلساز چه گویم
تا خار به چشم و دل ما رفته ز بیداد
از شوخی آن نرگس غماز چه گویم
از تار دلم بانگ طرب خیز نخیزد
بیهوده از این زخمه ی ناساز چه گویم
با یار از این گوشه ی زندان نفس گیر
شرح غم جانسوز درون باز چه گویم .
مترسک سر جالیز
خورشید را به مبارزه می خواند
هنگام که
گشادترین کلاهها
برای سرش تنگ است !
چه بیرزم
چه نیرزم
عشق مرا به سینه ی خود
سنجاق می کند
آنگاه
ستاره می شوم
در سیاهچاله ای که تا ابدیت
جاریست.
شب یلداست شب خاطره ها
خاطراتی همه شیرین و عزیز
خاطراتی همه از عطر صمیمیت و شادی لبریز
فرصتی سبز و بهارآیین تا بار دگر
پیش هم بنشینیم
نفس سرد زمستان را با زمزمه ها
-نقل یک خاطره از دفتر پیشین ترها
خواندن یک غزل از حافظ شیراز
-که دلهامان را
گرمتر می خواهد-
دور کنیم
به تمنای بهاری که ز راه
خواهد آمد و صمیمیت سبزش را
خواهد بخشید
-خاطرآسوده ز دیوی که پس پنجره کرده ست کمین-
دل خود را و دل یاران را
مسرور کنیم
صحبت از گرمی و دلبستگی و نور کنیم.
خواهی اگر از خدای سبحان درجات
با بذل عنایت و وفور برکات
بفرست شبانه روز تا گاه ممات
بر خاتم انبیا محمد صلوات.
بازدید امروز: 67
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819257