(بمناسبت دومین سالروز پرواز جاودانه ی استاد)
______________________________________________
*اشاره:
در سالهای آغازین دهه ی 60 که از کاشان به تهران کوچیده بودم،استاد عباس مشفق کاشانی(اعلی الله مقامه الشّریف) بی هیچ توقع و چشمداشتی از من حمایت و مرا به راههای درست تعامل با شاعران تهرانی هدایت می کردند.استاد فقید ، الحق که از حیث معنا بر گردن من حقّ پدری داشتند که شرح آن در مجموعه خاطراتم از آن نحریر مقدام و انسان شریف والامقام آمده است.یک روز به پاس زحمات آن استاد بزرگ ، مثنوی موشّح ذیل را سرودم و تقدیمشان کردم:
_______________________________________________
به دل اگر چه غم جاودانه ای دارم
خوشم که یار و انیس یگانه ای دارم
روان اگرچه سرشکم ز دیده چون دریاست
دلم شکسته به سنگ حوادث دنیاست
امیدوار از آنم که همدمی است مرا
به زخمهای دل خسته مرهمی است مرا
یکی ز بعد پدر ، کو بمرد بی هنگام
نکرد یادِ من رنج دیده از ایام
اسیر دام خیالات خویشتن بودم
کسی مباد به آن حالتی که من بودم
سیاه از غم و اندوه ، روزگارم بود
به کنج عزلت خود ، آه و ناله کارم بود
تلاش من همه این بود گاه برنایی
که روزگار سر آرم به کنج تنهایی
امید هیچ تحوّل ، نبود حالم را
شکسته بود چو مرغی زمانه بالم را
دلم به محبس تن سهره ی اسیری بود
که هر کلام به گوشش صفیر تیری بود
عجیب دوره ی برنائی ام هدر می رفت
چه خوب بود پسر نیز با پدر می رفت
به حال زار من خسته دل نسوخت دلی
که هردلی به گرو بود باخوش آب و گلی
امیر قافله ی دردهای خود بودم
سزاست گویم اگر خود بلای خود بودم
سلام گرم صمیمانه ام نداشت جواب
عذاب بود مرا دوره ی شباب ، عذاب
مسیر زندگی ام تیره بود و ناهموار
نه از سوار خبر داشتم نه از رهوار
شبانه روز ِ من اینگونه بود تا روزی
گرفت دست مرا آشنای دلسوزی
فلک به گردش خود ، روی خوش نشانم داد
که از گزند حوادث خط امانم داد
قیام نور به ظلمت سرای خود دیدم
دگر شدم چو رخ آشنای خود دیدم
کویر تشنه ی جانم بدل به گلشن شد
سحاب رحمت حق یار مشفق من شد
از آن زمان که مرا بود رنج وافره ای
به لطف دوست نمانده ست غیرخاطره ای
شد آن زمان که به هر کوی دربدر بودم
پی نوازش رویایی پدر بودم
اگر پدر ز سرم رفت در جوانسالی
به حقّ من پدری مشفقم کند حالی
نیاید آن که شود سایه اش کم ازسرمن
هماره باد سلامت وجود رهبر من
یگانه یار! تو را در چکامه ی تبجیل
چگونه مدح کند «خوش عمل» به طبع کلیل؟
67/3/30-دوشنبه عصر-تهران
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
هیچ کس با دل ما یار نبود
مونس و همدم و غمخوار نبود
پیر و برنا و زن و مرد دیار
نه به باطن که به ظاهر غمخوار
همه با داعیه ی همدردی
چه گروهی چه به معنا فردی
گاه گاهی که محبت کردند
همه آلوده ی منّت کردند
سینه ای بود و سراسر غم بود
دل در آن غمکده خوش محرم بود
چون یتیمی سرِ راه افکنده
یوسفی بود به چاه افکنده
الغرض زندگی دنیایی
همه محنت ، همه جانفرسایی
طی شد و مرگ نه دلخواه رسید
تا بیاریم به لب آه رسید
رخت خود شسته و ناشسته به در
جمله بردیم از این دیر دو در
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ما و همه بیدار شدند
در شگفتم من از این مردم پست
مردم زنده کش مرده پرست
تا که هستید به ذلّت بکشند
چه به ذلّت چه به منّت بکشند
تا که هستی همه هستت ببرند
چون که مردی سر دستت ببرند
ای شما مرد و زن و پیر و جوان
که مقیمید به اقصای جهان
قدر یکدیگر اگر نشناسید
عشق را رهبر اگر نشناسید
خاطر آزار به هر خاطره اید
خسر الدنیا و الآخره اید
پس بیایید در این تیره مغاک
که بسی آینه دل خفته به خاک
قدر آیینه بدانید چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست.
ز برج عصمت حق آفتاب بی بدیل آمد
امام عسکری فرخنده مولود جلیل آمد
مدینه سربه سر نوراست و شورو خنده وشادی
که هادی را یکی فرزانه فرزند نبیل آمد
گلی خوش رنگ و بو درگلشن طاها شکوفا شد
بهاری دلپذیر از دامن پاک سلیل آمد
محمد را به تبریک چنین مولود در جنت
کنار یوسف و یعقوب عیسی با خلیل آمد
نه تنها انس و جان تبریک می گویند این میلاد
به شاباش نقی از عرش اعلی جبرییل آمد
نوامیس الهی جمله در تهلیل و در تکبیر
که یک بار دگر نومید شیطان سفیل آمد
امامی...پیشوایی ذوب در اسلام و پیغمبر
دلیلی ،حجتی در ذات باری مستحیل آمد
به یک دستش کتاب از بهر احیای کلام الله
به دست دیگرش سرکوب دشمن راسلیل آمد
بهار معنویت را که قرآن است برهانی
وجود مهدویت را یکی روشن دلیل آمد
زکیّ العسکری روشنگر دلهای زهرایی
بهشت دوستاران ولایت را کفیل آمد
خلایق درشگفت ازطرفه مولودی بهشتی بو
که مانند پدر در سیرت و صورت جمیل آمد
یکی مولود حکمت دان که در دانشگه امکان
به پیش نطق او صد منطق گویا علیل آمد
عدالت را کند تا در بلاد مسلمین جاری
امام عادلی در دادیاری بی عدیل آمد
اصول دین احمد تا شود تحکیم در دنیا
چو حیدر طرفه پشتیبان اسلام اصیل آمد
کند تا عقده های مشکل دانش پژوهان حل
به دانشگاه دین فرزانه استادی عقیل آمد
محمد را نظیری باعث پویایی مکتب
خدای قادر بی مثل را ظلّ ظلیل آمد
سیه پوش است اردوگاه شرک وکفرواستبداد
که عزتمند مردی تا کند دشمن ذلیل آمد
به هادی صف به صف خیل ملایک تهنیت گویان
که با حکم ولایت هادی قوم ضلیل آمد
بگو با تشنگان وادی حیرت که از جنت
کنون تسنیم آمد کوثر آمد سلسبیل آمد
به مدح زاده ی طه و یاسین«خوش عمل»طبعم
قصیر و الکن آمد...نارسا آمد... کلیل آمد.
*شاعر استاد....
______________
شاعر استاد آن باشد که گوید شعر نغز
ورنه هر مهمل سرایی شاعر استاد نیست
ناظمی را زین جماعت می شناسم سالهاست
پیر شد ، اما هنوزش قابل استعداد نیست
بیتهایی سست می گوید خراب اندر خراب
از هزاران بیت او حتی یکی آباد نیست
ضعف تألیف است در سرتاسر شعرش عیان
سقف چوبین عروضش را نکو بنیاد نیست
شعرهایش گر که نیمایی بود یا سنتی
جز اراجیفی که آبش را دهد بر باد نیست
گاه گاهی نیز می بافد به هم شعر سپید
«شاملو» را گر چه چون او خصم مادرزاد نیست
شاعرانی همچو او را یک دو بیت معتبر
در همه ادوار ، تاریخ ادب را یاد نیست
هر چه مضمون بسته در اشعار ناموزون خویش
در مثل جز بند تنبانی که خود بگشاد نیست
دفتری از شعر خود را گر برد شورای شعر
بهره اش جز ناسزا از مرشد و ارشاد نیست
خاطر یاران او در انجمن ها هیچگاه
از ادا اطوار حین شعر خوانی شاد نیست
دانش و فضل و کمال و حکمت و فقه و ادب
مرّ قانون گر شود ، او تابع و منقاد نیست
هر کجا مضمون بکری دید از پیشینیان
ثبت دیوان کرد و گفت این غیر استرداد نیست
از خوارج گر پسندد یک نفر اشعار او
شک ندارم غیر غسالی به ملک چاد نیست
سنش از پنجاه رد شد تا نود هم گر رسد
می زند درجا و طبعش اندکی وقّاد نیست
ابتدا و انتهای نظم و نثرش را چو خواند
مبتدی ، فرمود بی اشکال و بی ایراد نیست
ناظمی تنبل تر از او در تمام شهرها
از سرخس و خواف تا جیرفت و نورآباد نیست
در جهانی کز گرفتاری به هم پیچیده است
لامروت قائل اندیشه ی آزاد نیست
می نهد صد دام پیش روی شاعر بچّگان
ناظم صدام خوی ما که در بغداد نیست
تا لب مرز جنون در نظم پیش آمد ولی
غیر مرگ فجئه او را پیش در مرصاد نیست
گاه رفتن زین سرای عاریت با حال زار
غیر ننگ و حسرت و اندوه او را زاد نیست
خوش به حال آن که شاگرد است و گوید شعر نغز
در تمام عمر ، گیرم شاعر استاد نیست.
ای نخل شکسته قامت ای بم
اسطوره ی استقامت ای بم
چون شـــد که چنین به هــم شکستی
در معبر نیستی نشستی
جغدی که نشسته روی باره
می موید و می کند اشاره
در سینه به جز ملال و غم نیست
زیرا اثری ز ارگ بم نیست
آنگونه که جان عاشقان رفت
این برگ هویت از میان رفت
ای نخل شکسته قامت ای بم
اسطوره ی استقامت ای بم
مشهور زمانه بود ارگت
بشکست و بریخت همچو برگت
کو گنج گرانبهای پاکان
میراث گرامی نیاکان
ای مادر داغدار فرزند
دلها ز غمت به سینه لرزند
بس داغ جوان به سینه داری
بس گنج گران دفینه داری
از داغ تو پشتها کمان شد
سیلاب ز دیده ها روان شد
از بس که غم تو جانگداز است
دیگر نه لبی به خنده باز است
ای مرد و زنت هماره مظلوم
زحمتکش و بی نصیب و محروم
بس دیده بلا ز خصم ایران
گاه از مغولان گه از انیران
خوردند هماره دسترنجش
بردند ز خانه کوه گنجش
یک بار دگر بلا به جانت
افتاد و بسوخت استخوانت
ماندند هزارها هشیوار
از پیر و جوان به زیر آوار...
ای بم به تو ما همیشه نازیم
باشد که دوباره ات بسازیم .
(1)
رفتید بهشت ، بشکه با خود ببرید
یک سورچی و درشکه با خود ببرید
مهمان دیابتی مسلّم دارید
پس کشمش و توت خشکه با خود ببرید
(2)
رفتید بهشت ، تاب با خود ببرید
روفرشی و رختخواب با خود ببرید
بی همسر خویش پای در ره ننهید
یعنی ملک عذاب با خود ببرید
(3)
رفتید بهشت ، ناس با خود ببرید
گر ناس نشد ، گراس با خود ببرید
تا در شب تیره راهتان گم نشود
یک قرتی کلّه طاس با خود ببرید
(4)
رفتید بهشت ، اسب با خود ببرید
پروانه برای کسب با خود ببرید
شاید عقب و جلو یکی شد حوری
سوزن نخ و باند و چسب با خود ببرید
(5)
رفتید بهشت ، انبه با خود ببرید
سیراب و شش و شکنبه با خود ببرید
گر جمعه ندادند روادید ، چه باک؟
از شنبه الی سه شنبه با خود ببرید
(6)
رفتید بهشت ، جامه با خود ببرید
سرشیر و پنیر و خامه با خود ببرید
تا آن که به احترامتان برخیزند
یک دست عبا - عمامه با خود ببرید
(7)
رفتیت بهشت ، زیره با خود ببرید
انواع سس جزیره با خود ببرید
«آن ماری سلینکو»تا روانشاد شود
یک ترجمه از «دزیره» با خود ببرید
(8)
رفتید بهشت ، تور با خود ببرید
زیتون و خیارشور با خود ببرید
شاید نرسید دستتان بر غلمان
یک لوطی لندهور با خود ببرید
(9)
رفتید بهشت ، خیمه با خود ببرید
یک دوست ز شهر میمه با خود ببرید
تا آن که دهید بر ملائک نذری
پاتیل خورشت قیمه با خود ببرید
(10)
رفتید بهشت ، غوره با خود ببرید
یک دیگ چغور پغوره با خود ببرید
تا موی زهارتان به زانو نرسد
حتما دوسه بار نوره با خود ببرید
(11)
رفتید بهشت ، شال با خود ببرید
نارنگی و پرتقال با خود ببرید
تا یکسره پاچه ی شما را خارد
یک سرتق ....مال با خود ببرید
(12)
رفتید بهشت ، کوزه با خود ببرید
گر پنبه نبود ، غوزه با خود ببرید
تا آن که لباس چرکتان را شوید
یک پیر زن عجوزه با خود ببرید.
بازدید امروز: 124
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819314