پشت سر پلها خراب
پیش رو شنزارهای اضطراب
جابجا جوشیده جای چشمه امواج سراب
روی برگشتن ندارم
پای رفتن نیز هم
ترس در من آخر از من سلب کرد
باز حق انتخاب.
در این خشکیده دریایی که خواب مرگ می بیند
بیابان در بیابان شوره زاری تلخ
حواصیلی نه...حتی کرکسی در اوج پیدا نیست
در این تلخابه های مانده بر جا با پلشتیها
که پنداری کویر است و جهنم واحه...دریا نیست
کسی دلواپس «آرتمیا»ها نیست.
دیشب به حریم ساده ی چشمانش
سرمست شدم ز باده ی چشمانش
فانوس نگاه من که سوسویی داشت
شد نذر امامزاده ی چشمانش.
ای آن که ز احوال دلم بی خبری
ایام ورای رنج و غم می سپری
تا گل نکنم ز اشک خاک قدمت
از کوچه ی ما پیاده کم می گذری!
***
رفتم به در سرای آن شوخ پسر
هی سوت زدم ولی نیامد دم در
آمد ننه اش که بین ما حرف این بود:
کو؟رفت...کجا؟شکار...کی؟وقت سحر!
در انحنای جاده زنی ایستاده است
«تقسیم» بر دو مرد
دارد فصول خاطره را «جمع» می کند
با «ضرب» شست حادثه «منها»ی عشق خود
زن محو می شود.
در مرور آیه های شرم
چشمهای هیز عشق را
کور کرده ام
تا بهشت خاطر تورا به دست آورم
از جهنمی به وسعت شعور
عبور کرده ام
هرچه خواستی تو
جز خودم که نیستم
خونبهای باور تو
جور کرده ام.
شهریور 90
بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819264