گفتی که از جان بگذرم
تا لایق جانان شوم
در محفل نور و صفا
شاید شبی مهمان شوم
بگذشتم از جان
چندان شتابان
کز من نماند آثاری
اما ندیدم
آنسوتر از خود
جز خواب وحشتباری
***
ای جلوه بخش زندگیها
دریای اسرار نهانی
صدها نشان داری ولی من
می جویمت در بی نشانی
پیدا و پنهان
در جسم و در جان
چون بوی گلها جاری
بگسستم از این
بگذشتم از آن
تو ناامیدم نگذاری
***
ای خالق جان آفرین
در آسمان و در زمین
نام تو هر کس هر چه گفت
می خوانمت زیباترین
زیباترینی
عشق آفرینی
سرمشق خوبیهایی
پنهان پیدا
پیدای پنهان
بی مایی و با مایی.
هموطن ای بر مدار بی بهاریها سلام
خانه زاد رنجها و سوگواریها سلام
هموطن ای در هجوم بادهای هرزه گرد
مرهم زخم کبوترها قناریها سلام
***
دلم میخواد که تهرونو ببینم
همون شهر گل افشونو ببینم
دلم میخواد کنار کاکلیها
بریزم اشک و اکنونو ببینم
کنار ساعت شمس العماره
حقیقتهای عریونو ببینم
هزاران لیلی آشفته گیسو
هزاران کشته مجنونو ببینم
هزاران خفته درهرسینه فریاد
هزاران خشم پنهونو ببینم
نمی دونم چه حالی دارم آنروز
که آهوی هراسونو ببینم
سیه پوشیده مادرهای غمگین
پدرهای پریشونو ببینم
بهارا جلوه کن درخاک ایران
نمی خواهم زمستونو ببینم
برای خاطر گلدون خشکم
ببار ای ابر بارونو ببینم.
*این تنها ترانه ی من است که در سال 57 توسط خواننده ی همشهری ام روانشاد «منوچهر سخائی»اجراشد ولی متاسفانه هیچوقت مجال انتشار نیافت.
تو اگه با من باشی عزیزم
همه دنیارو به پات می ریزم
زیر تیغ آفتاب عشقت
می نشینم و نمی گریزم
***
دل من ترانه خون عشقه
تو رگاش همیشه خون عشقه
چه تو معبد و چه تو خرابات
همه جا پی نشون عشقه
***
با تو تو بهار آشنایی
منم و ترانه ی رهایی
که رو بال قاصدک نوشتم
توی کوچه های همصدایی
***
چه خوبه شعر وفا سرودن
غزل چشم تو را سرودن
رو همه برگ گلا نوشتن
تو همه میخونه ها سرودن
***
روزی که دست خدا سرشته
گل آدم و دل فرشته
وازه واژه تو کتاب هستی
قصه ی مهر و وفا نوشته
***
دلی که مهر و وفا نداره
به خدا هیچی بها نداره
توی آسمون آبی عشق
پر پرواز تا خدا نداره .
ای دوست بیا تا که در این خانه بگرییم
در فصل خزان باز غریبانه بگرییم
در مرگ نشاط و طرب و شوق بنالیم
در ماتم شمع و گل و پروانه بگرییم
مانده ست به خم یک دو سه پیمانه بنوشیم
تا وقت سحر بی خود و مستانه بگرییم
پا تا به سر از آتش اندوه بسوزیم
مانند دو دیوانه ی دیوانه بگرییم
ای دوست خزان قصه ی اندوه درازی است
تا خاتمه ی دفتر افسانه بگرییم
برخیز به ماتمکده ی باغ در آییم
در خانه نشاید که صمیمانه بگرییم
تا باز بهاری دل ما را کند آباد
در حسرت آبادی ویرانه بگرییم.
صوفی ای را بگفت دانایی
خرقه بفروش گر تو بینایی
داد صوفی جواب:ای خوشنام
مرذ صیاد کی فروشد دام ؟!
ز باغ و راغ جهان بار و بر نخواسته اند
جماعتی که حضر در سفر نخواسته اند
کم از فرشته نباشند عارفان صدیق
که جز متاع بلا بیشتر نخواسته اند
ز برق تندتر آن جمع بگذرند از خویش
که استفاده در این رهگذر نخواسته اند
به جنگ اهرمن نفس سالکان طریق
وفا ز خنجر و لطف از سپر نخواسته اند
منادیان حقیقت شعار کوی حبیب
مگر برای فدا جان و سر نخواسته اند
چو شیر باش که دریادلان وادی عشق
برای خویش سفر بی خطرنخواسته اند
به زیرسایه ی طوبی مقام آن جمعی است
که از نخیله ی دنیا ثمر نخواسته اند
به زهد خشک نبخشند آن جماعت را
که نان و نام به دامان تر نخواسته اند
به شر و درد و بلا مبتلاست جامعه ای
که خیر و شادی نوع بشر نخواسته اند
هنراگرکه تو راهست «خوش عمل» بنما
که قدر پور به فضل پدر نخواسته اند.
امروز به پژواک «اذا زلزلةالارض»
آشفته چو ابناء زمین اهل سمایند
مرغان «اولی اجنحه»* بر سدره و طوبا
در ماتم سیمرغ هدی نوحه سرایند
واصل شدگان حرم سر الهی
پوشیده چو مخلوق زمین رخت عزایند
تا نور وجود علوی تابد و پاید
در صومعه ی عرش ملایک به دعایند
ای لجةالاسرار الهی که ز داغت
تا صبح قیامت همه دلها به نوایند
چون «خوش عمل»ازداغ جگرسوزتوامروز
خلقی همه در تاب وتب افتاده ز پایند.
*تعبیر قرآنی از فرشتگان الهی.
سوار باره ی نور آن نفس که تاخت علی
فراز قصر ملک آشیانه ساخت علی
سحرگهی که به محراب عشق «برد» نماز
تمام هستی خود را به دوست «باخت» علی
نهاد حسرت یک آه بر دل دشمن
به روی دوست نمایان چو تیغ آخت علی
نسیم رحمت حق تا به خار و گل بوزد
چو مصطفی علم عدل بر فراخت علی
زمام توسن «احساس» را به «عقل» سپرد
عقیل را کف بی مایگی گداخت علی
نفوذ «جاذبه» را از رموز «دافعه» پرس
به مهر بود اگر تاخت یا نواخت علی
نبی و دفتر و نهج البلاغه می گویند
علی شناخت خدا را... خدا شناخت علی .
ای دل غافل چرا قرار نداری
منقلبی.... طاقت فشار نداری
بس که شدی درپی هوس همه جایی
یک سر سوزن هم اعتبار نداری
خوردن خون پیشه ی توهست جزاینکار
واضح و روشن بود که کار نداری
دست چه بردی به نرد عشق دگر بار؟
جان خودم برد از این قمار نداری
قطع امیدازتو کرده ام هم از آن رو
تا همه دریا شوی بخار نداری
گر تو رئیس کل اداره ی جسمی
از چه «حساب در اختیار» نداری
سابقه ی زندگانی تو سیاه است
یک ورق ای نفله افتخار نداری
«شاطر»بیچاره از ادا و اصولت
ذله شد اما تو ننگ و عار نداری.
تا جرعه نوش کوثر حسن حسن شدم
سرمست نغمه خواندم و بی خویشتن شدم
باد صبا شمیم شرفخانه ی بقیع
آورد و بیقرار چو مرغ چمن شدم
در سایه سار سبزترین سرو باغ عشق
آسودم از ملال و بری از محن شدم
با پرتو شریفترین آفتاب وصل
نوری دگر گرفتم و ظلمت شکن شدم
تا اوج آسمان ولایت گشوده بال
معراج روح کردم و فارغ ز تن شدم
بر شاخسار «واعتصموا» آشیان گرفت
تا مرغ دل رها ز تمنای من شدم
در پرتو عنایت بی چون مجتباست
شیرین سخن اگر که به هر انجمن شدم.
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 80
کل بازدیدها: 824488