در باغچه یاس می نشانیم
یک شاخه گراس می نشانیم
گر لطف کند خدای منّان
بر تکمه ، لباس می نشانیم
همچون کمونیستهای ماضی
چکّش بَرِ داس می نشانیم
وان را که نترسد از بلندی
بر بام تراس می نشانیم
گرگی که دهان به خون نیالود
جنب سگ لاس می نشانیم
در جوف کلاهتان کک ار نیست
بالقاعده ساس می نشانیم
صد بوسه به گوشتان مجازی
از راه تماس می نشانیم
در دفتر شعر مبتدی ها
یک شعر شناس می نشانیم
هر جا که گناه کرده مفتی
بر گردن ناس می نشانیم
بر تخت ، زن جدید خود را
با هول و هراس می نشانیم
گر وقت کنیم گاهی اوقات
جن هم سرِ تاس می نشانیم!
گل از دســت رقـــــیب مــن گرفتی
درآن محفــــل زدی بـــر ســـر نگارا
بـــرای جــــان سپـــردن از خجالـت
همین یک«سرزنش»کافیست مارا!
در محفلی که «می» را حرمت نگه ندارند
دورِ خُمِ شکسته پیمانـه های خالی ست!
*موشّح «ترامپ خر»!!
______________________________
(از به هم پیوستن حروف اول مصراعهای اول شعر ، عنوان شعر به دست می آید!)
_________________________________________________________________
________________________
تنهاتر از همیشه ی ایامی ای ترامپ
ابراز پختگی چه کنی؟ خامی ای ترامپ
رسوای عالمی و نرفتی ز روکه نیست
پروای ننگت ارچه که بدنامی ای ترامپ
ایرانیان فنای تو را آرزو کنند
باقی اگرچه در تله و دامی ای ترامپ
ما را ز هر گزینه که داری به روی میز
تهدید می کنی و به دشنامی ای ترامپ
پا را درازتر ز گلیمت مکن که نیست
بر ضد مات جرئت اقدامی ای ترامپ
خصم شکست خورده ی برجام جز تو نیست
خفت زیاد؛ شوم سرانجامی ای ترامپ
روزی رسد ز راه که بینی به چشم خویش
در دام اوفتاده چو صدّامی ای ترامپ.
یک جنگل
خاطره با من
یک دریا
خاطره با تو
شاید بشود پیوندی زد
بین جنگل و دریا
با طاق نصرتی از گل
یا با ستاره ی دریایی!
تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو ، بی وفا ، نامهربان کرد
به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد
نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد
دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه ای بی آشیان کرد
تمام هستی ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد
به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان جانم از زخم زبان کرد
به تحقیرم سخنها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد
به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد
به نام دوستی از در در آمد
جهانم را به کام دشمنان کرد
به حیرت روزوشب می پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد
مگر با عشق دشمن می توان بود؟
مگر عاشق گدازی می توان کرد؟
در شهر زور گفتند : مردار تازه ممنوع
بــر دوش سوگــواران ، حمل جنازه ممنوع
جشن و سرور و شادی ، لبخندهای عادی
آن با اجازه تعطیل ، این بی اجازه ممنوع
در بزم دردمندان ، بی چهره های خندان
نز رنگها که از خون ، اعمال غازه ممنوع
تا روزگار جبر است ، دلها اسیر ابر است
حتی اگر به قبر است ، تعمیر سازه ممنوع
گر اشکبار چشمی ، آتشفشان خشمی
در خود بریز خاموش ، سیل و گدازه ممنوع
تا مرگ اختیاری ، با خود سراغ داری
حتی کفن خریدن ، از هر مغازه ممنوع
وقتی مخنّثانند ، سر رشته دار در کار
سهم دهان دیوار ، عکس خرازه ممنوع!
هفت اقلیم جهان را به تماشا گشتیم
همه جا عشــق به اندازه ی تنهایی بود!
بازدید امروز: 167
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819357