دست بردار از سر اکراد سوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
از جهنّم مرد عاقل کرد دوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
آن شنیدم با هجوم لشکر جرّار خود
سخت کردی کار خود
پیش ، کارت را نخواهی برد زوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
هم زنان هم کودکان را کردی آنجا دربدر
مرگ بر تو بی پدر
بر نمک افزوده ای میزان شوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
مرگ بر هرکس که جنگ افروز در دنیا شود
غافل از عقبا شود
خویشتنداری تو را باشد ضروری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
از ستم در حقّ اکراد غیور و حق پرست
ای رجب بردار دست
من نمی دانم تو خود دانی چه جوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
دشمن ایرانی و کرد و عرب بالله تویی
ترک نا آگه تویی
گرچه بینایی مزن خود را به کوری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
آه ای سلطان سلیمان آه ای سلطان سلیم
پای ِ بیرون از گلیم
امپراتوری ولی در ظرف توری اردوغان
کن صبوری اردوغان
*
امپراتوری عثمانی نخواهد زنده شد
پیش از این بازنده شد
کی شود تجدید قدرتهای صوری اردوغان
کن صبوری اردوغان.
نوشته بود به دیوار مسجدی : چه خوش است
نمــــاز خویش بخـــوانیــــد بـــا شکــوه و جلال
گذشت رنـــدی و ذیلش نوشت بــا خط خوش:
بـــــرای پیـــــــروی از امــــــر ایــــــزد متعـــال
هــرآنچه سعـــــی نمـــــــودم جلال بی ایمان
از ایــــــن سفــــارش میمــــون نکرد استقبال
مـــن و شکـــــوه ولیکــن بـــه جــــای آوردیم
نمــــاز خویش ســـِر وقـــت و در نهایت حال!
دلی آتشفشان در جستجوی کربلا دارم
نماز عشق را رکعت به رکعت بسته ام قامت
به جای قبله ی جان رو به سوی کربلا دارم
غبار آسا به شوق کاروان شور و شیدایی
روم منزل به منزل آرزوی کربلا دارم
لهوفم در کف و چشمم پر آب و سینه در آتش
به هر ماتم سرایی گفتگوی کربلا دارم
به پاس اربعین در اربعین پیمانه پیمایی
امید جرعه نوشی از سبوی کربلا دارم.
افسوس کلاغها نمی دانند
گیرایی واژه های لالم را
ورنه به ورق ورق گل این دشت
با رنگ بهار می نوشتم باز
تعبیر ترانه های کالم را
***
من پوپک مست عاشقی بودم
کز حنجره ام بهار گل می کرد
هر نغمه که می سرودم از ماندن
در وسعت سینه ی پرستوها
صد ساقه ی اشتیاق می رویید
وان ساقه هزار بار گل می کرد
***
پاییز فرانخوانده ای آمد
بیچاره پرنده هام کوچیدند
در حسرت گرمی گل خورشید
یکباره بنفشه هام پوسیدند
***
من ماندم و داغ سهره ای تنها
کاو را به فریب باغها بردند
مجموعه ی نغمه های شادش را
از جنگل ما کلاغها بردند
***
گفتند مرا که در لجنزاران
چونان جسدی به خاک بسپارم
اندیشه ی پاک پایمالم را
قربانی جلوه ی خزان سازم
سوسنبر و یاس و پامچالم را
خامند کلاغها نمی فهمند
چندی است که آفتاب هم دیگر
با سایه نمی برد ملالم را
***
خامند کلاغها نمی فهمند
بر پله ی رنج بود اگر دیدم
معنای عروج را کمالم را
خامند کلاغها نمی فهمند
پرواز به حیطه ی خیالم نیست
اینسان که شکسته اند بالم را
چندی است که از کران خاموشی
اشباح ز شعله رسته می ریزند
خاکستر مرده ی فراموشی
تا محو کنند اشتعالم را
***
می میرم و خود نمی پذیرم نک
مضمون گذشت ماه و سالم را
در پرده ی زندگی زوالم را
***
گویند به استحاله دل خوش کن
گویی که ندیده اند حالم را!
دوست دارم گـــــــــــــــــــرانی نبــــــاشد
حـــــرف از آتـــــــش به جــانی نبـــــــاشد
هیــــــــچ جــــــا سفــــره ای خـــــالی ازنان
هیـــــــچ جــــــا نـــــــــاتوانی نبــــــــاشد
قــــــــامتی از نــــــــــــداری خمیـــــــــــــده
صـــورتــــــــی استخــــوانی نبــــــــــاشد
شمــــــع خــــــاموش و پروانه مدهـــــوش
خـــــــــانه بـــی شمعـــــــــدانی نبــــــــــاشد
عشقــــــــها آسمانــــــی اگــــــــــر هســـت
هجــــــــــرها آسمانــــــــــــــی نبــــــــــاشد
برگهــــــــا زرد و گلبـــــــــرگهـــا خشـک
مــــــرگهـــــــا نـــــاگهــــانــــــی نبـــــــاشد
هیـــــــچ زاغـــــــــی به جــــای پـــرستـــو
هیــــــــچ بـــــاغی خـــــــزانی نبــــــــاشد
بـــــاده ها ارغـــــــــوانی اگـــــــرهســــت
چهـــــــــره ها ارغــــــــــوانی نبــــــــاشد
رنـــــج اگــــــر هست بـــــــــــاقی نمـــاند
گنـــــــج اگـــــر هست فــــــــــانی نبــاشـد
دوست دارم کـــــــه هیـــــــچ آشنـــــــایی
قهــــــــر بـــــا مهــــــــربانی نبـــــــــاشـد
دوستـــــــان را به هم مهــــــــــــرورزی
بــــــــاشد و بــــــــــدگمـــــانی نبــــــاشـد
بــــــــزم نــــــــورانی همـــــــــــــدلی را
بــــــــــاده جـــــــــز همـــــــزبـانی نباشـد
گــــــــرگ بــــــا جـــــامه ی بــــــره آهو
در هـــــــــــوای شبــــــــــــانی نبـــــــاشد
رهنــــــــوردان کـــــــــــــوی بـــــــــلا را
کفشهـــــــــای کتـــــــــــــانی نبــــــــــاشد
در شبستــــــــــان تـــــــوحید خـــــاموش
شمـــــــــــع سبــــــــــــع المثانی نبـــاشـد
زنــــــــدگانی اگــــــــــر مـــــــــرگ دارد
مــــــــــرگ را زندگــــــــــــانی نبــــــاشد
پیـــــــک پیـــــــری اگــــــر آمــــد ازراه
وامــــــــــــدار جـــــــــــــوانی نبــــــــاشد.
JJJJJJJJJJJJJJJJJJJ
استاد بزرگ فریدون توللی را گربه ای به نام «پیشک» بود که به او علاقه ای زایدالوصف داشت. وقتی «پیشک» مرحوم شد من از کاشان این شعر را جهت سرسلامتی برای استاد فرستادم….فروردین ماه 1359خورشیدی بود:
بیشک آن پیشک فریدونی
که ز دنیا برفت اکنونی
نه شد آلوده ی عرق نه دخان
بود از نسل پاک ببری خان*
هست در برزخ وحوش یقین
همدم گربه های علّیّین
تسلیت بر تو ای تولّلی ام
اوستاد زمان خل خلی ام
پیشکت رفت و بیشکت آزرد
غم هجران آن یگانه که مرد
ای پدر! بهر سرسلامتی ات
با رفیقان رند پاپتی ات
چلمین روز مرگ پیشک خان
خواهم آمد به فارس از کاشان
تسلیت بر تو مرگ پیشک باد
خانه ی نو بر او مبارک باد!
*ببری خان:گربه ی معروف و محبوب ناصرالدینشاه قاجار.
*به مناسبت پنجاه و یکمین سال درگذشت «استاد حسین سخنور ـ مسرور کوپایی»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*از اصفهان دمیده یکی مهر جاودان.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«استاد حسین سخنور ـ مسرور» ادیب ـ شاعر ـ نویسنده ـ مترجم ـ پژوهشگر و زبان دان و زبان شناس برجسته ی معاصر در کوهپایه ی اصفهان به دنیا آمده است .در سال دوم ابتدایی که بودم بیت زیبایی از یک شعر ورد زبانم شده بود بی آنکه سراینده ی آن را بشناسم.آن بیت چنین است:
پیشه ور باهنر اصفهان
ای به هنر سرمه ی چشم جهان ...
آن روزها نه من که کودکی هشت نه ساله بودم که اغلب بزرگسالان هم سراینده ی بیت زیبای فوق یعنی «استاد حسین سخنیار» متخلص به «مسرور» را نمی شناختند. اکنون هم که بیش از پنجاه سال از درگذشت این ادیب و شاعر و نویسنده ی برجسته گذشته است ، کمتر کسی خالق شاهکار «ده قزلباش» را می شناسد.
*بزمگاه شهادت
:::::::::::::::::::
نکوتر بتاب امشب اى نور ماه
که روشن کنى روى این بزمگاه
بسا شمع رخشنده ی تابناک
ز باد حوادث فرو مرده پاک
حریفان به یکدیگر آمیخته
صراحى شکسته، قدح ریخته
به یک سوى ساقى برفته ز دست
به سوى دگر مطرب افتاده مست
بتاب امشب اى مه که افلاکیان
ببینند جانبازى خاکیان
مگر نوح بیند کزین موج خون
چه سان کشتى آورد باید برون
ببیند خلیل خداوندگار
ز قربانى خود شود شرمسار
کند جامه موسى به تن چاک چاک
عصا بشکند بر سر آب و خاک
مسیحا اگر بیند این رستخیز
صلیب و سلب را کند ریزریز
محمد سر از غرفه آرد برون
ببیند جگرگوشه را غرق خون...
مثنوی زیبای فوق را استاد مسرور در مدح شهدای کربلا سروده است.
*مثنوی پیری و جوانی
::::::::::::::::::::::::::
یکى گفتا ز دوران ناامیدم
که مى روید به سر موى سپیدم
از این موى سپید اندیشه دارم
که بر پاى جوانى تیشه دارم
فلک هر چین که از مویم گشاید
دگر چینى بر ابرویم فزاید
بگفتم این خیالى ناپسند است
جوانى آهوى سر در کمند است
کمندش چیست؟ شوق و شادمانى
چو گم شد، زود گم گردد جوانى
جوانى در درون دل نهفته ست
جوانى در نشاط و شور خفته ست
چو گم شد از دلت عشق هوسباز
همانا شام پیرى گردد آغاز
نه پیرى در گذشت ماه و سال است
که مرگ عشق و ترک ایده آل است
جوانى موسمى از زندگى نیست
که چون بگذشت نوبت گویدت ایست
چو بینى دیرخواه و زودسیرى
جهانت مى کند آگه که پیرى
بسا پیرا بدیدم سرخوش و شاد
جوانروى و جوانخوى و جوانیاد
بسا رعناجوانِ حسرت آلود
که پیرى بر رخش لبخندزن بود
بیا تا دل به خرسندى سپاریم
کز او شایسته تر یارى نداریم
نبینى صبحدم چون خنده سر کرد
نشاطش در همه عالم اثر کرد
استاد حسین مسرور، عاشق ایران و زبان پارسى بود و به فردوسى عشق مى ورزید. مثنوی«خوابگاه فردوسى» او شیرین و خواندنى است:
*خوابگاه فردوسی
:::::::::::::::::::::
کجا خفته اى، اى بلندآفتاب
برون آى و بر فرق گردون بتاب
نه اندر خور توست روى زمین
ز جا خیز و بر چشم دوران نشین
کجا ماندى اى روح قدسى سرشت
به چارم فلک، یا به هشتم بهشت؟
به یک گوشه از گیتى آرام توست
همه گیتى آکنده از نام توست
چو آهنگ شعر تو آید به گوش
به تن خون افسرده آید به جوش
ز شهنامه گیتى پرآوازه است
جهان را کهن کرد و خود تازه است
تو گفتى: «جهان کرده ام چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت»
ز جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک
چه گلها دمیده ست بر روى خاک
نه آن گل که در مهرگان پژمرد
نخندیده بر شاخ، بادش برد
نه جور خزان دیده گلزار او
نه بر دست گلچین شده خار او
بزرگان پیشینه ی بى نشان
ز تو زنده شد نام دیرینشان
تو در جام جمشید کردى شراب
تو بر تخت کاوس بستى عقاب
اگر کاوه ز آهن یکى توده بود
جهانش به سوهان خود سوده بود
تو آب ابد دادى آن نام را
زدودى از او زنگ ایام را
تهمتن نمکخوار خوان تو بود
به هر هفت خوان میهمان تو بود
چو کلک تو راه گذارش گرفت
سر راه بر تیغ آرش گرفت
تویى دودمان سخن را پدر
به تو باز گردد نژاد هنر...
*شرح احوال و آثار
:::::::::::::::::::::
حسین سخنیار اصفهانی متخلص به «مسرور» فرزند حاجی محمدجواد تاجر کوپایی در سال 1269 خورشیدی در قریه? کوپای اصفهان به دنیا آمد. پس از انجام تحصیلات مقدماتی به فراگیری صرف و نحو، معانی و بیان، منطق، فقه و اصول و حکمت پرداخت، و سپس به تحصیل در مدارس جدید ادامه داد. پس از پایان تحصیلات به تهران رفت و به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و در دارالفنون و دبیرستان نظام به تدریس پرداخت. او به زبانهای عربی و فرانسوی و انگلیسی مسلط بود و با زبان پهلوی آشنایی داشت.
استاد حسین مسرور علاوه بر آنکه در شاعری توانا و استاد بود، در نثرنویسی نیز مهارتی بسزا داشت. مقالههای ادبی و تاریخی او در مجلات ارمغان و یغما چاپ شده است. او مدتی مدیریت برنامه های ایران در آینه? زمان و شهر سخن را، در رادیو ایران به عهده داشت.
*آثار استاد مسرور
:::::::::::::::::::::::
محمود افغان در راه اصفهان ـ قران یا سرگذشت لطفعلی خان زند، 1332 ـ ده قزلباش، 1336ـ نی زن بیابان ـ امثال سائره ـ خواجوی کرمانی ـ هنرنامه (1312) ـ راز الهام (آذر 1338) ـ یادگار سخنیار (1347).
«استاد مسرور اصفهانی» در دهم مهرماه 1347 خورشیدی در سن 78 سالگی دیده از جهان فروبست و در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.
پنجاه و یکمین سالروز درگذشت آن ادیب وشاعر و نویسنده و پژوهشگر و مترجم توانا گرامی باد.
ای از لبت چکیده به کامم سکنجبین
صفرابر و معطّر و خوشاب و دلنشین
آن لعل لب بر آمده از کـــــان کائنات
در کارگاه کـــــون تراشیده با یقیــــن
حجّـــار سختکوش قضا و قدر که هسـت
بر حلقه ی گران سلیمان ازو نگیـــــن
صفــــرائیـــان عالم بــــالا نهاده انـــــد
مـــاءمعیــــن زکف به تمنّای ساتگیــــن
آن ساتگیــــن که پر شده از باده ی نشاط
وان باده کش ز خُم به درآورده حورعین
کنج لب تو خال سیه ، بچّه هنــدویی است
نابالغ و فریبگــــر و شوخ و نازنیـــــــن
گوید سکنجبین لبت را ســــرشته انــد
از آب سلسبیل به زمزم شده عجیــــن
یک قطره زان اگر بچکد درگلوی خضر
آب حیاتش اوفتـــد از چشم تیـــزبیـــن
بر آستان پیـــر مغـــان گــــر کنند سـرو
بند اِزار خود نشناسد از آستیـــــــن
بویی از آن اگـــر بـــرسد برمشام شیخ
بشکن زند به مدرسه تا روزواپسین
درهرمکان که شُرّه کند صبح روی فرش
تا شام لیـــس می زندش با زبان مکین
دارد هزار رند قدح نوش سینـه چـاک
در هر قدم ز باره ی ری تا به باشتین
ترجیح داده اند خمـــاران دردنـــــــوش
یک قطره زان به بشکه ای ازآب آتشین
خوش با خط شکسته نوشته ست کلک دهر
وصف سکنجبین تو بر تخته ی جبین
حتّی متاع کفر گر آن طرفه شربت است
«شاطرحسین» می خردش با متاع دین!
مگر از گلستان عشق و ودادم
شمیم گلی آورد بامدادم
که شب تا سحر دیده بر در نشستم
دریغا پیامی نیاورد بادم
ز بس اختران می شمردم پیاپی
قوی گشت اندیشه ی وهم زادم
شبح بود اگر پلک از هم گشودم
پری بود اگر چشم بر هم نهادم
شبی بود وهم آور و وحشت افزا
که تکرار آن بار دیگر مبادم
شبی سرخ رو گشته از خون چشمم
شبی شعله ور گشته زآه نهادم
به سوک عزیزی پریشان نشستم
به داغ حبیبی دل از دست دادم
عزیزی که اخبار توحید گفتم
حبیبی که اسرار حق داد یادم
به میخانه ی عاشقی رهنمونم
به کاشانه ی معرفت اوستادم
به شعر دری رونق افزای دینم
هم از آن نگهبان ملک و نژادم
دریغا رفیق شریف و کریمم
فسوسا شفیق جوانمرد و رادم
غمش در دلم آنچنان شعله ور شد
که چون شمع افسردم از پا فتادم
نخواهی دگر دید لبخند شوقم
نخواهی دگر یافت مسرور و شادم
یتیم است شعر و سخن بعد مرگش
بر این باورستم بر این اعتقادم
ز خمخانه ی یاد او ساقی آنک
به پیمانه ای کی توان داد دادم
کجا رفت در نا امیدی امیدم
کجا رفت در بی پناهی عمادم
به راهی که او رفت بر من نشانی
که سیر از بلاد و ملول از عبادم
هلا ای «اوستا» ی شیرین مقالم
هلا ای بهین یاورم «مهرداد» م
مرا افتخار این که بهر تتلمذ
به درگاهت از جان و دل ایستادم
ز شعرت فزودی به تقوا و علمم
ز نثرت نمودی طریق رشادم
فزودی به جان نورعشق و صفایم
زدودی ز دل نقش کین و عنادم
ز عشق تو زادی است همراه بادل
به مهرت نگویم اگر مام زادم
کسی گر بپرسد چه از دست دادی
پریشان همی گویم از دست دادم:
دلیلم...خلیلم... نصیرم... حبیبم
ان
بازدید امروز: 451
بازدید دیروز: 511
کل بازدیدها: 820152