شعله ی آواز
درباره وب
لینک دوستان
برچسبها وب
لینک های مفید
گمراهی...
چه افسون در مسیر تیره ی خودخواهی ام کردی
که در هر واحه ای همراه با گمراهی ام کردی
فشاندی روز اوّل دانه های اشک در راهم
که دست آموز مانند کبوتر چاهی ام کردی
پس از چندی که مهرت سرد شد ،گرم از تبی دیگر
به هیچستان پشت آرزوها راهی ام کردی
تو ای ماه بلند آسمان شور و شیدایی
که در حوض بلور بیقراری ماهی ام کردی
بلند اقبال بودن سهم از ما بهترانت کرد
چه خوش درحقّ دل شرمنده ی کوتاهی ام کردی
به تودیعت همین عرض سپاسی را بدهکارم
که خالی از خود و سرشار از آگاهی ام کردی.
گمراه
شدم تا از خودم بیگانه روح آشنا گم شد
هوس شد جانشین عشق و خضر رهنما گم شد
گرفتم دست دل را بردمش در کوی یار اما
از او غافل شدم یک لحظه تا روز جزا گم شد
کنار زندگی افتان و خیزان راه می رفتم
به یک تقدیر نامعلوم از دستم عصا گم شد
به ریگستان رسیدم چند گامی پیش تر دیدم
نه تنها کفش از پایم در آمد بلکه پا گم شد
ز خوف طیر و وحشم آیت الکرسی به لبها بود
که اهریمن سراغم آمد و ذوق دعا گم شد
علاج درد خود را خواستم از نومسیحایی
یهودایی خیانت کرد و درمان و دوا گم شد
توقف کردم و از خود زدم بیرون که ترسیدم
ندایی در درونم پیچد و گوید خدا گم شد.
تا قیامت
بر سر بالین نیامد در شب فرجام من
رفت از تن جان و از کف طاقت و آرام من
جرعه جرعه نور نوشیدم شبانگه تا سحر
از چراغ می چو روشن کرد ساقی جام من
تا زیار آید جواب نامه چشمم شد سفید
پشت گوش انداخت گویا پاسخ پیغام من
با هجوم شاهباز غم شود بی بال و پر
مرغ شادی گرنشیند لحظه ای بر بام من
در کتاب عمر وقتی قصه ای دلخواه نیست
کی بود شیرین تر از آغاز من انجام من؟
قاصد آمد بی جواب نامه فهمیدم که یار
برده عشقم را زخاطر نیست یادش نام من
بیت بیت ازیارخواهم گفت وشرح عاشقی
تا قیامت ، گر نخوشد چشمه ی الهام من.
کابوس
نمی گویم مجالی فارغ از تشویش می خواهم
که آزار دل خود از تو بیش از پیش می خواهم
به افسون نگاهی گر چه مستم کرده ای اما
از آن میخانه امشب یک دوساغربیش می خواهم
به بغداد دلم ای شهرزاد قصه گو امشب
تو را افسانه پردازی محبت کیش می خواهم
به صحرای جنون با پای دل از عشق آن لیلی
مسیری در گریز از عقل دوراندیش می خواهم
هیولای هوس گر از سر من دست بردارد
به شیدایی نشان از آن من درویش می خواهم
حضوری از تو گر روز و شبم را نیست در رؤیا
به بیداری نه جز کابوس مرگ خویش می خواهم.
ای بهار عشق
هر دم شکست می رسد از بخت بد مرا
مینای می کجاست که از خود برد مرا
در بند خاکدانم و از شعله ی فراق
دود جگر به اوج فلک می رسد مرا
روح مجرّدم که به ظلمات زندگی
محکوم کرده اند به حبس ابد مرا
در کوره راه حادثه های هزار رنگ
از پا در آمدم ، نکند کس مدد مرا
بی صحبت فرشته بسی پر غبار شد
آیینه ی دل از نفس دیو و دد مرا
در گلشن وجود ، چنان خوار گشته ام
کاقبال هم به سینه زند دست رد مرا
راهی به سوی دوست گشودم ولی دریغ
ابلیس کرد وسوسه گردید سد مرا
آنک در انتظار توام ای بهار عشق
دست خزان به ریشه اگر تیشه زد مرا.
تاریخ : چهارشنبه 100/8/12 | 12:45 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
بازدید امروز: 398
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 825468