برده دل از من نکورو دلبری زیبا نگاری
سروقد ابرو کمانی نوش لب گلگون عذاری
چشم آهو نازکی سیمین بری شور آفرینی
فتنه ای گیسو کمندی مه جبینی طرفه یاری
می فریبد می نوازد می خرامد می گدازد
عاشقان را با پیامی سرخوشان را با شراری
بی وجود رو ی ماهش نیستم تاب و توانی
با وجود گاه گاهش نیستم صبر وقراری
روزگارم را سیه کرد از سر زلف سیاهش
گرچه بی وصلش ندارم بهتراز این روزگاری
از قضا خواهم که باشد بر منش هردم عبوری
وز قدر خواهم که افتد با منش بوس و کناری
ناصحم گفتا زعشقش تا که بتوانی حذر کن
تاب مهجوری نیاری طاقت دوری نداری
گفتمش با خشم: بیدل را به دلداری چه نسبت؟
گفتمش با اخم: بی غم را به غمخواری چه کاری؟
وعده ی شرب طهورم می دهی در هرنشستی
مژده ی حور و قصورم می دهی با هر گذاری
تا که مل باشد به ساغر جان نمی بازم به آبی
تا که گل باشد به گلشن دل نمی بندم به خاری
اختیاری داشتم دل دادم و دلبر گرفتم
حالیا دل بر گرفتن را ندارم اختیاری
«خوش عمل»امروز طرحی نو درافکن تابمانی
ورنه فردا از تو ماند نقش سنگی بر مزاری .
بازدید امروز: 219
بازدید دیروز: 680
کل بازدیدها: 821644