دستهای پدرانمان را می بوسیم
با تفرعنی کودکانه
در روزی که به نام روشن عشق
رقم خورده است
تاب نگاه کردن
به چشمهای پدرانمان را نداریم
از بسکه در روزمرّگی هامان
روز مرگ پدر را
تجسّمی رذیلانه بخشیده ایم
تا شاید
گره گشای کارهامان شود
یک کلوخ خانه
یا کارخانه
یا هرآنچه میراث از آنها می ماند
***
روز پدر را جشن می گیریم
تا بزرگ شدنهامان را
به رخ زمین و زمان بکشیم
و با شاخه گلی سرخ
یا خودنویسی
یا شیشه ی عطری ارزان قیمت
یا هرآنچه توانمان به خریدش هست
به تحقیر بودنمان
رنگ افتخار ببخشیم
***
گره بر ابرو میفکن پدر
که من
تا آخرین پلّه ی این آب انبار پیر
برگرده ی احساسات تو سوارم
و سایه های روی دیوار ذهنم را
به هم گره می زنم
تا شعور مندرسم
نام تو را از یاد نبرد
***
به مرامی زلال
کلاهم را
بر سرعصای فرتوت تو می گذارم
که بر دیوار اتاق
خستگی هایش را خمیازه می کشد
و خاطره های نگفته ی سالیانش را
در کوچه های تنگ دلواپسی
در سایه سار رخوت چناری پیر
در ترجیع بند زنجموره های مادرم
مرور می کند
***
کاش می توانستم
چون کودکی هایم
در پناه بادبادکی رموک
لباسهای نیمدارم را
اتو بکشم
و شقّ و رق راه بروم
در خیابانهای ناپیموده ی ذهنت
و تو حکیمانه بگویی:
از جنس زمین و زمان هم که نباشی
باز
عطر تنت بوی خاک می دهد
***
روزت مبارک پدر
که پایمردی در عشقی پدرانه را
حتی به اندازه ی لبخند ملیح کودکم
از تو نیاموختم.
بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 146
کل بازدیدها: 821956