آن زن خطیـــــر بود که می فرمود : در خـــاطرم خطور ندارد مرگ
جایی که با غزل نفسم جـــاری است ، پروانه ی عبور ندارد مرگ
تا زنده ام به کسوت درویشی ، دور از من است ننگ بداندیشی
سرمستم از ترانه ی بی خویشی ، راهی مگر به گور ندارد مرگ
تـــا داده ام جـــزای بـــــدی نیکی ، بی وحشت از تلافی تاریکی
حتی بـــه مــــن گرایش و نزدیکی ، از قـــــرنهای دور ندارد مرگ
بـــا هــــر غزل به سبک اهورایی ، با رنگ و بوی تازه ی نیمایی
اهریمن است و حســــــــرت بینایی ، جز دیدگان کور ندارد مرگ
در بیت بیت هــــر غـــــزل نــــابم ، از بس چراغ عاطفه می تابم
شــــــــور «حیات طیّبه» می یابم ، آنجا که درک نور ندارد مرگ
هر دم «خطی ز سرعت و از آتش»،بارنگ اشتیاق رقم می زد
بر هــــــر ورق ز دفتر عمـــــر من ، کاینجا دل حضور ندارد مرگ
هشتادوهفت سال شکیبایی ، درخانه ای به وسعت شیدایی
آموخت بـــر ســـریــر توانایی ، آخــــــــــر مرا که زور ندارد مرگ
مــــرد آفــرین زنان دیارم را ، از من وصیتی است به صد معنا
وقتی عفـــــاف باشد و استغنا، در خانه ای ظهور ندارد مرگ.
بازدید امروز: 207
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 823343