در یکی از شبهای زمستانی سال 1365 شمسی در کنج خلوت خود نشسته بودم و دیوان قطور شمس تبریزی را مطالعه می کردم.یکدفعه به ذهنم رسید از دیوان شمس فالی بگیرم.گفتم مرسوم است که ما ایرانیان اعم از خاص و عام همیشه از دیوان خواجه حافظ شیرازی فال می گیریم ؛ من امشب می خواهم از دیوان غزلیات مولانا-که به دیوان شمس تبریزی شهرت دارد-فال بگیرم.فاتحه ای نثار ارواح طیبه ی مولانا و شمس کردم ، چشمهایم را بستم و پس از سه بار صلوات فرستادن لای دیوان قطور شمس را گشودم.غزلی-یابهتراست بگویم قصیده ای-25 بیتی با این مطلع آمد:
ای باغبــــان ای باغبـــــان آمـــد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان...
به خواندن غزل ادامه دادم تا رسیدم به این دوبیت ، که خواندنش متحیرم کرد ، اشک به دیدگانم آورد و همان شب هدیه به روح بلند و ملکوتی مولانای بزرگ و کاشف اسرار ضمیر ، سوره ی مبارکه ی حشر را خواندم.آن دوبیت که می دانم شما را نیز شگفت زده خواهد کرد چنین است:
ای آفتاب «خــوش عمــــل» باز آ سوی برچ حمل
نی یخ گذار و نی وحــــل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنـــده کن وان مــــردگان را زنده کن
مر حشر را تابنـــده کن هین العیان هین العیان.
بازدید امروز: 418
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819608