در روستـــای «یوســف آبــاد» دارد اقامت مرد چاقی
شاعر ولی بیگانه با شعر ، دل بسته بر دیگ و اجاقی
از صبح تـــا شب کنج خانه ، کز کرده در جنب زنانه
میـــدان فعّالیــــت او ، محــــــدود باشـــــد در اتــاقی
تلفیـــق با هم صـــدر و ذیلش ، دیگر نباشد باب میلش
نه شاهـــد آیینه رویی ، نه ساقـــی سیمینــه ساقی
افسرده وغمگین وبیمار،چون خودروی افتاده ازکار
این روزهــا حتی نوشتار ، باشد برایش کار شاقی
گردد وجود شعله خیـزی ، با خــوردن حبّ مویزی
سردی دمارازوی درآرد،گرغوره خاید یا سماقی
باهمسرخود همچوخواهر ، حتی اگردرجوف بستر
شد سالها کزهم جدایند ، بی صیغه ی تلخ طلاقی
این روزهـــا آید به دیـــده ، زردآلوی تـــرش لهیده
آن سیب سرخی راکه دادند،یکروزبردست چلاقی
«بینی و بینک» برزبانش ، جاری ولی باشد گرانش
تــادر خطاب او را بگوید : ای مهربان «هذا فراقی»
از پیـــر همســـر تا نـواده ، تلخ است کام خانواده
با مرگ مـــرد چــــاق شاید ، شیرین بیفتد اتفاقی.
بازدید امروز: 355
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819545