(1)
دگر نه صحبت عشقی ، نه از وفا سخنی
نه این تصــوّر باطل ، کـــه باز مال منی
پی وداع مــرا بوســـه ای ببخش و برو
که تشنه راست کفایت ز آب خوش دهنی
چگونه چون همه بــاور کنــم که عهد مرا
دوباره چون سر زلفت به هم نمی شکنی؟
برو که رامش روح از تـــو نیزحاصـــل نیست
که روز و شب هــوس آموز جلوه های تنی
سیه دلان خمارت ، خموش می گویند :
دل تو جای دگر رفتــه گر چه پیش منی
حدیث کهنـــه ی یک روح در دو قالــب را
مگو دگر که تو تنها به فکر خویشتنی
به کنج خلوت خود همچو من بسوزو بساز
قرار ماست که دیگر ز عشــق دم نزنی.
(2)
اگر مرید بزرگـــان پـــــاک و ممتحنی
به زندگی ز چه همراه نفس خویشتنی
فریب رنگ ظواهـــر مخور که می گویند
اگر موحّدی از زهــــدپـــوش پیـــرهنی
به مال و جاه جهان دل مبندوغرّه مشو
که رخت تا به ابد درجهان نمی فکنی
به سوی خان? تاریک گــور خواهی رفت
اگر گدای رهــی یا که خسرو زمنی
به حیرتم که ز بهر سفر به عقبا هم
برای خلعت خود فکر بــرد از یمنی!
نوشته اند بـه لــوح زمانــه عیّــاران
که بی ریا نبــرد غیـــر بوریــا کفنی
به زندگانی خوددوستان خوشم که مرا
ز بعد مرگ نماند اثر به جز سخنی.
بازدید امروز: 320
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 818654