(دو غزل از 40 سال پیش)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیشبم در کنج عزلت باز یاری کرد اشک
زعفران زار رخم را آبیاری کرد اشک
شد برون از سینه سیر آسمانها کرد آه
اوفتاد از دیده اما خاکساری کرد اشک
تا نخشکد با خزان عمر کشت آرزو
چشمه چشمه کار ابر نوبهاری کرد اشک
از رخانم کس غبار غم به دورانها نشست
شد برون از چشمه های چشم و یاری کرد اشک
کودک شر بیشتر خوار معلّم می شود
اوفتاد از چشم من تا بیقراری کرد اشک
تا که بنیاد غم از ویرانه ی دل بر کند
پیر ما از دیدگان چون سیل جاری کرد اشک.
(2)
کنج عزلت باز با یاد تو خلوت کرده ام
گلشن تنهایی ام را با طراوت کرده ام
با لب پیمانه پیمان مودّت بسته ام
باده ها نوشیده ام تا ترک محنت کرده ام
مردم چشم مرا ، چون شیخ با مصحف چه کار؟
تا کتاب عشقبازی را تلاوت کرده ام
نفحه ای از گردش کوی تو در من بوده است
در غزلخوانی اگر تعریف جنّت کرده ام
در کمال تنگدستی با مناعت خویش را
بی نیاز از منّت ارباب دولت کرده ام
بیشتر در زندگی نامهربانی دیده ام
«خوش عمل» با هر که ابراز محبت کرده ام.
بازدید امروز: 411
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819601