*اشاره
در آستانه ی سالروز درگذشت «استاد خلیل الله خلیلی» بزرگ شاعر افغانستان قصیده ی موشّح ذیل منتشر می شود.توضیح این که از به هم پیوستن حروف اول مصراعهای اول قصیده عبارت «در سوگ استاد خلیل الله خلیلی شاعر نامی افغانستان» به دست می آید.در چهلمین روز ارتحال استاد خلیلی این قصیده همراه با قصیده ای از استاد فقید «مشفق کاشانی» از سوی رایزنی فرهنگی ایران در پاکستان در شمارگانی متعدد منتشر شد.
* * * *
دماغ عیش ندارم ز بس پریشانی
که نیست خاطر مجموع بر من ارزانی
رسیده موکب اردیبهشت در گلزار
به فرّ مصطفوی حشمت سلیمانی
سمن به نقره جلا داده چهر عنبر بوی
به خیره می نگرد نرگسش به پنهانی
وصال بلبل و گل را نوید آورده ست
صبا خدیو چمنزار و میر بستانی
کران کوثر شهد است چشمه در جوشش
چمن طراز بهشت است در گل افشانی
از آشیانه برون سینه سرخ آمده باز
به عشوه های خوش لاله های نعمانی
ستاره اند تو گویی شکوفه های درخت
به شب که نیست خبر زآفتاب نورانی
ترانه خوانی بلبل مرا به گاه پگاه
نه آورد به ترنم نه در نواخوانی
الم چنان به دلم ترکتاز آورده ست
که روز روشن من گشته شام ظلمانی
دوای درد من خسته نیست گردش باغ
که همچو جغد گراییده ام به ویرانی
خراب صرصر بیدادم آنچنان که دگر
ز باده نیز مرا نیست چشم عمرانی
لب ار به شکوه گشایم ملامتم نکنید
که این به جای مرا مانده از سخندانی
یمن شده ست مرا دامن از عقیق سرشک
چنان که دل ز محن معدن بدخشانی
لباس عیش به تن پاره کرده ام که مرا
پلاس طیش سزا باشد ار بپوشانی
اسیر پنجه ی شاهین رنج و حرمانم
بسان صعوه ولی شهره در گرانجانی
لبالبم همه از ناله ی دریغ چو نال
اگر نه اهل دلی حال من نمی دانی
لقای باغ کجا می برد مرا از دل
شرار داغ سخن آفرین افغانی
همان سخنور نام آوری که با خونش
به قول خویش عجین بود مهر ایرانی
خصال بود پسندیده اش چنان که کلام
ازو پسنده بود چون کلام خاقانی
لسان غیب دیار همیشه مظلومان
که دیده بود غم بی سری و سامانی
یگانه عارف آزاده ای که می دانست
لطایف حکمی با کتاب قرآنی
لوای مردی و مردانگی کشید به دوش
که بود منتعش از نور شرع یزدانی
یلی چو رستم دستان به عرصه ی دانش
گوی چو گیو به میدانگه سخنرانی
شقایقی که دلش سوخت داغ هجروطن
صنوبری که خمیدش قد از پریشانی
«امان» اگر که امان از پدر گرفت ورا
وطن گرفت از او غول جهل و نادانی
عباد مخلص افغان چوشیر جنگیدند
به رغم دولت خود با قوای شیطانی
روا مباد که نمرودیان شیطان خوی
مکین شوند به ملک خلیل رحمانی
نماند اگر چه «خلیلی» که خویشتن بیند
زوال کفر و جهانگیری مسلمانی
امیدواری او بود این که یارانش
زنند بر ورق کفر مهر پایانی
مدبرا! تو که بودی که در کلام خوشت
حلاوتیست که نبود به آب حیوانی
یگانگی همه بودت شعار در اشعار
چنانچه در درخشان به درج سلطانی
اگر چه شمع توافسرد لیک شعرتو هست
چراغ راه جوانان فرس و افغانی
فریب دشمن اشغالگر نخوردی و خود
بس است این شرفت در مقام انسانی
غم فراق وطن مشکل است بر پیران
که عمر بایدشان بگذرد به آسانی
از آن چکامه ی شیوات در فراق وطن
هنوز می شنوم ناله های زندانی
نسیم رحمت حق جاری است درشعرت
که منفصل نشدی از کلام سبحانی
سپید موی تو غمنامه بود وهربیتش
سیاه رویی روس مزور و جانی
تورابه یاد چو می آورم غریب و حزین
چه اشکها که فشانم چو لعل رمانی
ایا سخنور جاوید کشور افغان
که نیست چون تو به ملک سخنوری ثانی
نمرده ای تو و زین بعد هم نخواهی مرد
که آفتاب درخشان نمی شود فانی.
بازدید امروز: 306
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 818640