خـواجـه عبدالعزیز میمندی
خورد روزی هلوی پیوندی
گفت: به به!چقدر شیرین است
بهترین میوه ی بهشت این است
نیست در طعم و بو چنین میوه
نه به فرغانه و نه در خیوه!
این هلو داشت گرکه دشت مغان
فخر می کرد بر زمین و زمان
حتم دارم نهال آن ز بهشت
به زمین یک فرشته آمد و کشت
بعد از آن داد آبش از کوثر
که چنین میوه داده چون شکر
کودش از سرطویله ی خلد است
قول بیگانگان: «وری گلد» است
به به از این هلو که باب گلوست
تو بگو کوزه ی عسل نه هلوست
هر که را این هلو شود به شکم
وزنش افزون شود ملالش کم
در همان حالت ار بخفت و بمرد
جز به جنات عدن راه نبرد
می فشانند مشک با عنبر
توی قبرش نکیر با منکر
چه هلویی که «ها»یش ازهوس است
«لام»ش از لعل لعبت ارس است
«واو» آن مشتق است از حلوا
شده حلوای غیب حل در«وا»
خضر اگر دانه ای ازین بودش
آب حیوان کم از زمین بودش
بهره ای گر از این هلو جم داشت
توی دنیا چه نعمتی کم داشت؟
داشت اسکندر ار چنین میوه
می زد آیینه در خم جیوه!
حاتم طی که اهل بخشش بود
داشت گر هدیه اش نمی فرمود
***
گفت و گفت آنقدر که اهل سرا
به ستوه آمدند زان بابا
یک نفر پیر بود در خانه
با فراست...حکیم... فرزانه
گفت با خواجه:گر هلوقند است
همه تاثیر خوب «پیوند»است
گر نبودی درخت را پیوند
میوه کی داشت چون عسل یا قند؟
تو خود از آن به تلخ پابندی
که بریده ز خویش و پیوندی
نشناسی نه مادر و نه پدر
غافل از کودکان و از همسر
زر تو را قبله است وباب مراد
باعث بستن دهان گشاد
گر به «پیوند» خویش پیوندی
چو هلو رشک شکر و قندی
***
«شاطر» از این حدیث طرفه وناب
دهن آب اوفتاده....خود دریاب
یاهلویی بگو ز بیخ گلو
تا مگر بشنوی ندای «کلوا»!
بازدید امروز: 185
بازدید دیروز: 384
کل بازدیدها: 820930