چند ماه قبل از آن که برای اولین بار زرویی نصرآباد را در دفتر گل آقا ببینم ، با او آشنا شوم و آن آشنایی سرآغاز دوستی صمیمانه ای شود ، در دفتر مجله ی جوانان امروز پذیرای روانشاد محمد پورثانی طنزنویس کوشا بودم که آن روزها برای اغلب جراید ـ از جمله مجله ی جوانان امروز ـ طنز می نوشت.چون مرحوم کیومرث صابری از من خواسته بود هفته ای یک روز به گل آقا بروم و با روانشادان حسین گلستانی و زرویی نصرآباد همکاری کنم ، از پورثانی راجع به طرز سلوک و برخورد اعضای تحریریه ی گل آقا با همکاران تازه وارد ـ که منظور خودم بودم ـ پرسیدم.
مرحوم پورثانی راجع به هریک از همکاران گل آقایی و رفتار و کردارشان شرح مبسوطی ارائه داد و در آن میان برای زرویی نصرآباد سنگ تمام گذاشت.از جمله گفت:این ملّای جوان ـ یعنی زرویی نصرآباد که یکی از نامهای مستعار و تخلصش ملّانصرالدین بود ـ با این که از همه ی همکاران گل آقایی جوانتر و با استعدادتر است ؛ اما خوش مرام تر و بامعرفت تر از همه شان است.چون شرح بیشتری از او خواستم افزود.دوسه هفته ی پیش به دفتر گل آقا رفتم و از آقای مرتضی فرجیان طلب وام کردم.ایشان با صراحت تمام گفت درخواست وام نکنی سنگین تری ؛ چون اوضاع دفتر بسامان نیست و آقای صابری صددرصد با پرداخت وام مخالفت خواهد کرد.چون اصرار کردم مرا نزد آقای نبوی ـ برادر سید ابراهیم نبوی که آنجا حسابدار بود ـ فرستاد.برادر نبوی مرا نا امیدتر کرد زیرا گفت : آقای صابری قندوچای آبدارخانه ی شاغلام را هم جیره بندی کرده است.اصرار نکن که از وام و حتی مساعده هم خبری نیست.من شدیدآ نیازمند مبلغی برای درمان بیماری همسرم بودم ؛ اما در دفتر گل آقا به هر دری که زدم به رویم باز نشد که نشد!آخر سر سراغ ملّا ـ زرویی نصرآباد ـ رفتم ، با این تصور که چون از بقیه جوانتر است شاید هزینه های زندگی اش هم کمتر و سبک تر از سایر همکاران است و می تواند کارم را راه بیندازد.این جوان محجوب و با مرام بی آن که مثل سایرین از وضع بد اقتصادی و معیشتی بنالد ـ که بعدآ فهمیدم از همه ؛ حتی از خود من باد به دست تر است ـ از من پرسید:حالا چقدری نیاز داری؟من گفتم با صد، صدو پنجاه تومان مشکلم حل می شود.ملّای جوان فکری کرد و ناگهان از پشت میزش بلند شد و در حالی که به طرف بیرون دفتر می رفت به من گفت:شما یک ربع ، بیست دقیقه ای بنشین تا برگردم.من که مطمئن شده بودم او برای تهیه ی پول می رود دعاگویان منتظرش نشستم.نیم ساعت ، چهل وپنج دقیقه بعد ملآی جوان در حالی که دسته های اسکناس را در دست و لبخند رضایت بر لب داشت وارد شد.اسکناسها را روی میز جلو من ریخت و گفت بشمار و ببر.من با تصور این که آن مبلغ را ـ که صدوشصت تومان بود ـ حسابداری گل آقا برایم ردیف کرده است ، پس از شمارش اسکناسها و خداحافظی گرم با ملّا به اتاق نبوی رفتم تا از او تشکر کنم. نبوی در اتاق حضور نداشت و من که عجله داشتم و می خواستم هرچه زودتر همسرم را به بیمارستان برسانم روی تکه کاغذی مراتب تشکر خود از او و آقای صابری را نوشتم و از دفتر گل آقا بیرون رفتم.مشکلات ناشی از بیماری و سیر درمان همسرم مانع از آن شد که روزهای بعد به دفتر گل آقا بروم.از میزان مشکلات مذکور کمی که کاسته شد به دفتر گل آقا رفتم. نبوی حسابدار تا چشمش به من افتاد با لحن غیرصمیمانه ی خشمناکی مرا به حسابداری خواند.پایم را که به اتاق حسابداری گذاشتم بی مقدمه دهان به تشکر و سپاسگزاری و تمجید از او و آقای صابری گشودم.مدح و ثنایم در حق آنان ادامه داشت که نبوی با صدای بلندی مرا مخاطب قرار داد که : سرِ جدّت ترمز دستی را بکش!و چون ساکت شدم با لحن گله مندانه ای به توبیخم پرداخت که چرا برای گرفتن وام به زرویی نصرآباد رو زده ام.با تعجب پرسیدم:مگر وام از طرف دفتر پرداخت نشده است؟ نبوی در حالی که سرش را تکان می داد با لحن ملامتباری افزود:خیر آقا محمد خان پورثانی.....خلاصه ی کلام کاشف به عمل آمد که ملّای جوان برای این که کار من راه بیفتد و مشکلم حل شود موتور گازی خود را به ثمن بخس فروخته بوده است! و البته بعد هم از طرف آقای صابری سرزنشها شده بود که چرا بی مشورت و طرح مشکل من ، دست به چنین کاری زده بوده است....پرگوییهای مرحوم پورثانی در وصف زرویی نصرآباد ادامه داشت که از دفتر سردبیری مرا فراخواندند تا در جلسه ی هفتگی شرکت کنم.بعدها که هفته ای یک روز به دفتر گل آقا می رفتم خوشمرامی ها و بامعرفتی هایی از زرویی نصرآباد دیدم که فروختن موتورگازی اش برای درمان همسر پورثانی مرحوم کمرنگ ترین آنها بود.خدا همگی شان را بیامرزاد.
بازدید امروز: 205
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 825275