گفتم : پدر! مجیز نگو... گفتی
اینقدر شعر «چیز»نگو...گفتی
گفتم :برای این همه بی تمییز
مدح این همه تمیزنگو... گفتی
گفتم :فدات!شاعر ناشی را
استاذناالعزیزنگو... گفتی
وین گنده پیرهای زغن خورا
گلبوی مشکبیز نگو... گفتی
گفتم :درشت از سر دلسوزی
با کودکان ریز نگو... گفتی
تیزی کشان روح و روانت را
در نقد تند و تیز نگو... گفتی
گفتم : رموز صولت شیری را
با گربه های هیز نگو...گفتی
گفتم : فراز توده ی خاکستر
از شعله های جیز نگو...گفتی
با غوره های ناشده انگورت
اینقدر از مویز نگو... گفتی
آن راز سر به مهر دل خودرا
با بنده زاده نیز نگو...گفتی
ارباب بی مروت دنیا را
مدح این همه «پلیز» نگو...گفتی
گفتم : ز هر که شکوه به حق داری
تا روز رستخیز نگو...گفتی
دست تو زیر سنگ کسی گیر است
بنشین و از گریز نگو...گفتی
***
ای طــــــوطی نجیب شکر گفتار
کرکس گرفته است مگر حالت؟
یا زاغکی زده ست به نامردی
با سنگ قهر توی پر و بالت؟
گفتم مگو هر آنچه نباید گفــــــت
گفتی؟ ببین نتیجه ی اعمالت
آهنگ مدح و قدح کسی داری؟
این شعر تازه چیست پر شالت؟
من بغض در گلو و تو می خندی؟
روحی فداک!شعر نگو چندی!
بازدید امروز: 360
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 818694