سفارش تبلیغ
صبا ویژن


*به یک بار خواندنش می ارزد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بامداد امروز خبر رسید که پسر خاله ی مادرم «دکتر ابوتراب پیرانی» که در خارج از کشور به سر می برد و در فرانسه نزد یگانه فرزند دخترش زندگی می کرد از دنیا رفت.مطرح کردن نام آن فقید تازه گذشته در این فضا و این پست چند دلیل دارد:اول اینکه «خاله زا دکتر؛ که مادر و به تأسی از او ما و سایر اقوام اورا چنین می نامیدیم و خطاب می کردیم» متولد سال 1287 خورشیدی بود ؛ یعنی دقیقا 108 سال از عمر شریفش می گذشت.دویم اینکه از نخستین پزشکان ایرانی فارغ التحصیل از دانشکده ی علوم پزشکی قاهره پایتخت مصر بود؛سوم اینکه دفتر پر برگ خاطرات ارزشمند دوران کودکی-نوجوانی و جوانی و سالمندی اش را قبل از رفتن به فرانسه و مقیم شدن در آن کشور به من سپرد تا پس از ویرایش و تصحیح و تنقیح چاپ و منتشر کنم که ان شاءالله چنین خواهد شد؛به شرط اینکه در این گرانی سرسام آور کاغذ دختر و داماد ارجمندش سرکیسه را شل کنند.چهارم اینکه جهت یادکرد از آن مرحوم می خواهم خاطره ای از دوران جوانی وی را برایتان نقل کنم.مانده بودم که از میان خاطرات تلخ و شیرین «خاله زا دکتر» چه موردی را نقل کنم که ناگهان به ذهنم رسید به دفتر پربرگ و بار خاطرات تفأّلی بزنم...و چنین کردم و خاطره ای که ذیلا از نظر مبارکتان می گذرد آمد:
*** *** ***
تابستان 1310 شمسی از مصر به وطن مألوف و محبوبم ایران آمدم تا اقوام دور و نزدیک را ببینم و باصطلاح صله ی رحمی به جای آورده باشم که فرموده اند انجامش به طول عمر می افزاید ؛ هرچند این عبد مذنب دوست تر می داشت که به عرض عمرش افزوده شود....

در کاشان بودم که دوستان عهد صباوت به دیدنم آمدند و قرار گذاشتیم که چند روزی به ییلاقات قمصر برویم.رفتیم و بسیار خوش گذشت.یک روز مانده به اینکه راهی شهر شویم به پیشنهاد میرزا داوود عدالت به قصد تفرّج و زیارت راهی امامزاده شاه سواران شدیم....هوا بسیار لطیف بود و دوسه نفر از زوار صاحبدل که اهل غنا بودند عزم رحیلمان را بدل به اقامت کردند...ساعت یک بامداد بود که سر به زمین گذاشتیم تا استراحتی به خواب کرده باشیم.

من و میرزا داوود پچ پچ کنان خاطرات گذشته را مرور می کردیم که ناگهان صدای ناله ای از عمق زمین ما را وحشتزده و میخکوب رختخواب کرد.اول من صدای ناله ی زار را شنیدم و تصور کردم به توهم دچار شده ام اما وقتی چشمان از حدقه بیرون زده ی میرزاداوود و رنگ پریده اش را در زیر نور مهتاب دیدم پی بردم که اسیر توهم نیستم و واقعا صدای ناله ای از عمق زمین به گوش می رسد!دیگر دوستان را از خواب بیدار کردیم و فی الفور به طرف حرم دویدیم تا پیرمرد متولی را در جریان ماوقع بگذاریم.پس از ادای توضیحات منتظر واکنش متولی بودیم که ناگهان و در کمال تحیر دیدیم لبخند بر لب دارد و هوم هوم کنان سربه تأسف می جنباند!میرزا داوود با تحکم به او گفت:

ـ مثل اینکه متوجه عرایض ما نشده ای و ادعای مارا پوچ و بی اساس می دانی؟

پیر مرد متولی تهلیل گویان و لاحول زنان صدایش را بلند کرد و گفت:

ـ نه آقایونا!شما درست می گویید و حرفتان بی راه نیست.اما این ناله ی زار شنیدنها برای شما تازگی دارد و نه من که عمریست متولی این امامزاده ام و در طول سالیان دهها بار چنین ناله های زاری شنیده ام.

با نگاههای استفهام آمیز و شگفت زده منتظر توضیحات بیشتر متولی ماندیم که افزود:این میت مادر مرده امشب شب اول قبرش است و دارد طعم عذاب نکیرین را می چشد.در سوال و جواب نقصان داشته دارد عذاب می شود؛همین.و بعد در حالی که ادعیه و اورادی را زیر لب زمزمه می کرد روبه ماگفت:

ـ شما هم در حق این میت درمانده دعا کنید تا نکیرین زودتر حساب و کتابش را برسند و بروند.کار دیگری از دستتان ساخته نیست...

این بار دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و فریاد برآوردم:

ـ مرد ناحسابی! یک مفلوک درمانده زنده به گور شده است و باید او را از زیر خروارها خاک نجات داد...و سپس با میرزا داوود و دیگر دوستان به تکاپو افتادیم تا بیل و کلنگ پیدا کنیم وقبر را بشکافیم و بینوایی را که حدس می زدم سکته کرده بوده است و او را قبل از احیا و به هوش آمدن به خاک سپرده و در واقع زنده به گور کرده بودند نجات دهیم.وقتی مراتب علمی و پزشکی قضیه را بطور مختصر برای دوستان و آن چند نفرزوار صاحبدل اهل غنا توضیح دادم همگی با هر وسیله ای که داشتیم قبر تازه ای را که محل زنده به گور شدن مرد جوان بیچاره ای بود مشغول کندن شدیم.پیرمرد متولی که جز زن پیر و دختر مریض احوالش حامی و پشتیبان دیگری نداشت یکریز ما را لعن و نفرین می کرد که داریم در کار نکیرین اخلال می کنیم و این موجب قهر حضرت پروردگار ذوالجلال است....

خاکهای گور تازه را بیرون ریختیم و به سنگهای لحد رسیدیم ؛ اما دیگر صدای ناله ای به گوش نمی رسید.دوستان را وهم برداشته بود که پس پسکی عقب کشیدند و من و میرزا داوود بودیم که سنگهای لحد را کنار زدیم....و ناگهان کفن سفید و پاره پاره ی زنده به گور پیدا شد.کفن را کنار زدیم و با چشمان باز و وحشت کرده ی مردجوانی مواجه شدیم که خون تازه در اثر چنگ زدنهای پی در پی به صورت ، روی گونه هایش ماسیده بود.بغضم گرفت و اشک از گوشه های چشمم روان شد.خود را بسیار ملامت کردم که چرا زودتر به داد این فلکزده نرسیدیم و لحظات و دقایقی را که می توانست زندگی ساز باشد و به نجات زنده به گوری بینجامد،صرف سروکله زدن با متولی نادان و عام کالانعامی کردیم....

کار از کار گذشته بود.پیکر بی جان اما هنوز گرم مردی را که به سکته دچار و زنده به گور شده و در گور به هوش آمده بود را با همان کفن پاره پاره پوشاندیم،سنگهای لحد را چیدیم و به پر کردن گور از خاک پرداختیم که دیدیم زن پیر متولی ناسزاگویان پیدایش شد اما از متولی خبری نبود.

فریاد کشیدم:شوهر قرمساقت کجاست؟ پیرزن زهرخندی برلب آورد و با تهدید گفت:

ـ باباولی-نام متولی بود- رو فحش میدی؟نشاشیدی شبت درازه بچه!هم الساعه باباولی با پدر و برادرای میتی که بهش اهانت کردین پیداشان میشه و چوب تو آستینتان می کنن..

شستمان خبردار شد که هنگام عملیات ناموفق نجات زنده به گور ، متولی سراغ فامیل آن مرد جوان سکته کرده ی حالیه مرده رفته تا آنها را در جریان ماوقع بگذارد.من و میرزا داوود و دوستان ، وحشت زده به هم نگاه کردیم و با تعجیل تام و تمام اثاثیه ی مختصرمان را برداشتیم و در دل شب پا به فرار گذاشتیم ؛ چه اگر می ماندیم و متولی ، فامیل آن مرد مفلوک میت شده را می آورد تکه ی بزرگمان نه گوش که بند انگشتمان بود...

هر طور بود با پای پیاده و هراسان و وحشت زده خود را به روستای گلستانه رساندیم و در طویله ای پنهان شدیم تا سحر بدمد و راهی قمصر و سپس شهر شویم....نه تنها در بین راه که سالهای سال و اکنون که این ماجرا را می نویسم حرفهای تکان دهنده ی متولی از ذهنم نرفته است که می گفت:این ناله ی زار شنیدنها برای شما تازگی دارد و نه ما...و با خود اندیشیدم چه انسانهای بی گناهی که در طول سالیان دچار سکته شده و قبل از به هوش آمدن زنده به گور شده اند و سپس مرده اند.... و به یاد آوردم سخنان حکیمانه ی استاد طبمان را که می فرمود:هر کس را که مرد و با معاینات دقیق به مرگش مطمئن شدید فی الفور جواز دفن صادر نکنید و بگذارید تا دو روز و نصف بماند ؛ چون امکان بازگشتش به زندگی و جود دارد....

فاتحه ای نثار روح «دکتر ابوتراب» این پزشک حاذق و روشنفکر کنید.




تاریخ : جمعه 98/5/4 | 11:35 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر