گل بستان مجتبی قاسم
راحت جان مجتبی قاسم
در چمنزار فأستَقِم لاله
غیرت آموز سیزده ساله
روز عاشور نزد عمّ عظام
رفت و گفت ای تجسّم اسلام
آتش افتاده در دل تنگم
مرحمت کن اجازه ی جنگم
بی معین پیش دشمنان پلید
نتوانم امام خود را دید
به ره دوست گر نه جان سپرم
شرمسار از شما و از پدرم
چون ز قاسم شنید این سخنان
پسر قاسم جحیم و جنان
دیده پر اشک و دل قرین گداز
رو به او کرد این کلام ابراز:
سرو رفتار ماه منظر من
یادگار حسن برادر من
مزن آتش به جان و دل بیشم
از برادر امانتی پیشم
گر شود از سر تو مویی کم
چه کند از غم فراقت عم؟
کم کن از مرگ شرح مشتاقی
در حریم حرم بمان باقی
با عمو گفت قاسم بن حسن
بار دیگر سخن به وجه حسن
کای عمو بعد مرگ اکبر تو
گل پرپر شده برابر تو
تاب ماندن کجا دلم دارد
زندگانی چه حاصلم دارد؟
جانم از جان او نه شیرین تر
خونم از خون او نه رنگین تر
آتش دل چگونه سرد کنم؟
رخصت اکنون بده نبرد کنم
چون که ابرام او برای غزا
دید فرمود سیّدالشهدا:
ای به مردانگی سپرده صراط
از شهادت تو را چه استنباط؟
وی نموته تو در جهان بینی
مرگ خود را بگو چه سان بینی؟
گفت قاسم:فسم به حضرت دوست
که شهادت به چشم من نیکوست
هیچ از مرگ خود نیندیشم
هست احلی من العسل پیشم
گفت و اذن جهاد از عم خواست
زخم دل را ز مرگ مرهم خواست
رزم را چون ز جان مهیّا شد
سیّد عشق اذن فرما شد
پا چو در عرصه ی جهاد نهاد
تاج عزّش به سر نهاد جهاد
تا به جایی که در تنش جان بود
دشمنان را ز تن سرافشان بود
شیرزاد حسن به وجه حسن
رزم جانانه کرد با دشمن
به زمین تا ز صدر زین افتاد
حلقه ی عشق را نگین افتاد
چون که شد غرق خون رخ ماهش
بر سر آمد حسین آنگاهش
با دلی پر شرار شاه امم
جسم او برد در خیام حرم
داد جا در جوار اکبر خود
پاره های دل برادر خود
پرده افکند و دیدگان را بست
در میان دو دسته گل بنشست
بر دو پروانه چشم دوخت چو شمع
دل و جان حسین سوخت چو شمع
نوحه خوان بیش از این مگودیگر
به دل عالمی زدی آذر.
بازدید امروز: 176
بازدید دیروز: 384
کل بازدیدها: 820921