سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دور از خاطره ی سبز بهار
خواهم ماند
اینسان که فصل سرد زمستان
در تار و پود زندگی ام لانه کرده است
در کوچه ای سرشار از خالی
پرسه می زنم
آنجا که عابری چند
دیری است از آن گذشته اند
و ردّ پاهاشان بر برف
اغواگر کلاغهای گرسنه و سرگردان است
*
با قامتی خمیده می گذرم
و سبدی سرشار از هیچ
به التماس دستهای لرزانم وقعی نمی نهد
می گذرم
سرشار از هوس یک نوشیدنی داغ؛
همه ی آرزوهای زمستانی ام
*
آسمان
ماه محتضر را
بر شانه های ستبرش تشییع می کند
و چندین کلاغ
در جامه های سیاه
عزاداران مرده ی گمنامند!
مادربزرگم سالها پیش گفته بود
که
ماه در زمستان می میرد
چنان که من نیز
*
تنهاتر از مادربزرگ
امروز
در زیر گامهای سربی آسمان
بی که بهاری را به انتظار باشم
روزمرّگی هایم را
در کوچه ای خاموش جار می زنم
 و در دهلیز دلم
پژواک صدایم را می شنوم
*
سرنوشت من و ماه
در زمستان یکی است
هر دو غریب کوچه های تنهایی
نه شاعری که او را
در سروده هایش به چهره ای زیبا تشبیه کند
یا چهره ی زیبایی را به او
ونه همشهری مهربانی
که مرا به یک نوشیدنی داغ مهمان سازد
*
ماه در زمستان
از خاطره ی شاعران پا می کشد
چون من که از یاد مهربانترین دوستانی
که هماره در ذهن داشته ام
*
پرسه می زنم در خاطرات منجمدم
در انتهای کوچه ی بن بست
اسبی بی سوار ایستاده ست
رفته از خاطره ی دشتهای سبز
و دستهای نوازشگر سوار
رها شده در روزمرّگی هایی که شاید
وجه اشتراک من و ماه و اوست
اسب و من و ماه
یک خاطره ی تلخ از یک زمستانیم
ماه
بر شانه های آسمان تشییع می شود
من
بر دستهای زمخت کوچه
و اسب
بر پای شکسته اش
*
ماه هیچ
من هیچ
اسب هیچ
در زمستانی که وسوسه هایش را
به بهاری که خواهد رسید
و نخواهیم به او رسید
هدیه خواهد کرد
*
در انتهای کوچه یکی می خواند
بی که بر دریچه ی چشمم تلنگری بزند
ومن به خود می گویم:
صدا هماره می ماند
تا آن زمان که کوچه ای باشد
ماه هماره می ماند
در ملتقای هستی و نیستی
اسب هماره می ماند
دلواپس سوار و پاهایش
کوچه هماره می ماند
تا اسب و ماه و صدا باشند
من اما
هماره نمی مانم
زیرا که هیچگاه نبوده ام
آنگونه که باید باشم و بمانم
و پیامی را به بهاری برسانم!




تاریخ : دوشنبه 99/6/10 | 6:46 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر