سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*مادر....
ـــــــــــــــــــــــــــ
لای موهای سفید پریشانت
پرنده ی دل من
لانه کرده است
شانه که بر گیسوانت می زنی
دلم می خواهد
به عدد دندانه های همه ی شانه های مردانه و زنانه
شانه به شانه ی همه ی پرنده هایی که
دل در گروت دارند
تک بیتهای ناب بگویم
و در هر بیت
نام بلندت را
با آب و نور و جانماز
قافیه کنم
و نام دوبخشت را
افق تا افق
پخش کنم
*
من و پرنده ها
ملالی نداریم
جز که
در بوسه زدن بر گامهات
از بهشت رودست خورده ایم!

*کولی ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرا به خاطر خودم نخواست
دختر کولی ای
که به عقد موقّتم در آمد
تا موقّتا
از دست کتکهای نامادری پا پس کشد
و زیر نگاههای سنگین پدر
سبک نشود
*
گلنار
گل آتش بود
در زمهریر خانه ی شهری ما
که پدر در آن
حکم برده ای مقدّس را داشت
و مادر
سالاری بود
که برای حفظ تناسب اندام
در سالاد خلاصه می شد
و خواهر
غمخوار
نر گربه های خانه ی همسایه
برادر را
برای جرز دیوار
انتخابی مناسب می دانست
*
من و تنهایی هایم
همیشه تنهاییم
حتی اگر جمعیت زلف گلنار
به دست بادهای موسمی مان بسپارد
که به سمت
سیاه چادرهای ایل گلنار می وزد
*
من و تنهایی هایم
همیشه «یه قل دو قل»
بازی می کنیم
و به ریش
مناسبتهای سیاسی
اقتصادی
اجتماعی
فرهنگی
و حتی جنسی
که جمعیتها را پدید می آورد
می خندیم
*
دیروز گلنار
برای سومین بار
سقط جنین کرد
و در دادگاه وجدان من
به سه بار اعدام با شال کمر محکوم شد
*
من و تنهایی هایم
برای سومین بار
در سوگ جنینی گریستیم
که می توانست
نوزادی شود
با لبخندی
چراغ افروز تنهایی ها
و رامش دل من
افسوس
که من و تنهایی هایم
همیشه محکوم به شکستیم.

*پنبه زن!
*پیش درآمد:
در ظلمتی که با تـــو قداست دارد
  تا بافــــه های نور سفر می کنم
قســــم بـه عشق که برای یافتنت
تا شهــــرهای دور سفـر می کنم
از مریمی عصــــای سفیـــدم بده
دردانه جان که کور سفر می کنم
***
 به کرنشی رذیلانه
تن در می دهیم
ستایش بت بزرگی را
که کوچکمان کرد
در واحه های شک و تردید
او که از نمد حماقت
کلاه برای سرهامان بافت
تا سرگرممان کند
با عرفانهای کاذب شرق
 *
فیلسوفی
از جنس شانه های تخم مرغ
که به چند قطره آب
مچاله می شود
و در احشای زباله دانها
سیاست قی می کند
تا در کتاب گینس خلها
نامش گل کند!
 شیخ اشراقی بود ای کاش
یالااقل صدرایی در صدر
تا به نورشان
اقتدا به حلاج می کردیم
و پنبه ی خیل عارفان نوظهور را می زدیم!

*...ردّپایی از عشق!
_________________
هر شب
از روزها قبل می آیم
درخیابانی که با خاطرت
چند لحظه پیش قدم زدم
تا با آتش سیگاری که دور انداخته بودم
سیگارم را روشن کنم
قدم می زنم تا انتهای خیابانی که
همه در آن شبیه منند
با منظره ای از ردّپاهای کوچک و بزرگ
ردّپاهایی که
پیش از این ایستاده بودند
منتظر بودند تا کسی بیاید
ردّپاهایی که هنوز
در گذشته های خیابان می دویدند
با خیال ردّپایی
که با خنده آمار می گرفت
ردّپاهایی را که پشت پا می خوردند
کنار می کشیدند
روی زمین کشیده می شدند
ردّپاهایی که
اشک آدم را در می آوردند
ولی می خندیدند
ردّپاهایی که
کفش را کشف نکرده بودند
از گذشته ها
و آینده ای که
نمی دانم چه خواهد گذشت بی تو بر من
دوتایی می رویم به انتهای خیابان
دور یک پیت آتش می نشینیم تا صبح
....آن روزهایی که عاشق بودند
برای روزهایی که نبودند
تعریف می کنند
از عشقی که بین من و تو حرام شد
و در غریو حرامیان تمام شد
و صبح که می شود
یکی از میان ما می رود
بدون یکی از ما
 تا خیابان را قدم بزند.


*محمدحسین خوش عمل.




تاریخ : سه شنبه 99/6/18 | 6:38 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر