سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پیرمردی ز ناکجا آباد
شب ز بالای پشت بام افتاد
خرد شد دست و پا و گردن او
لگن و فک و باقی تن او
مثل شمعی که میشود خاموش
نعره از دل کشید و رفت از هوش
زن و فرزند او سراسیمه
شام خود را نخورده تا نیمه
از سر سفره زود بر جستند
به نجات پدر کمر بستند
پیرمرد لهیده را فوری
به همان حالت و همان طوری
حمل کردند سوی درمانگاه
دکتر آمد عیادتش آنگاه
کرد ده بار چون معاینه اش
گفت مردن بود هر آینه اش
سبب مرگ ناشناخته نیست
کاری از دست بنده ساخته نیست
پیر کم کم به هوش آمده بود
جان ولی تا گلوش آمده بود
پیش از آنی که آید عزراییل
رو به او گفت مردی از فامیل
کای پدر گر وصیتی داری
بکن اکنون ز روی ناچاری
از شما گر نماز و روزه قضا
چند سالی شده ست در دنیا
حکم فرموده امر کن بخریم
که همین راه جمله می سپریم
پیر لب باز کرد و آهسته
گفت با قوم و خویش دلخسته :
گر چه خوش عمر چند روزه نبود
فوت از من نماز و روزه نبود
لیک مرگم چو ناگزیر آید
خاندان گرامی ام باید
پول در نزد یک نفر ببرند
شصت سالی طهارتم بخرند !!




تاریخ : یکشنبه 100/1/15 | 7:25 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر