بیا به کوی رضا ، چشمه ی بقا اینجاست
مقام امنیت خاطــــر و رضا اینجاست
بیا به زمزمه ی یا مجیب ، الدّعوات
که استجابت هر خواهش و دعا اینجاست
اگر شکسته دل از حادثات دنیایی
بیا که راز درستی دل تو را اینجاست
ز دام هرچه غم و محنت و گرفتاری
مهیمنی که تو را می کند رها اینجاست
به قفل بسته ی دلهای ناامید امروز
کلید معجزه ، دست گره گشا اینجاست
به داغ خویش اگر مرهمی طلب کردی
به درد خویش اگر خواستی دوا اینجاست
مرو به نزد طبیبان برای عرض نیاز
بیا به توس که بر دردها شفا اینجاست
به محرمان حریم نیازمندی گو
کجا روید که بیت الحرام ما اینجاست
بگو به مردم بیگانه با هواجس نفس
بساط قاعده ی عشق را بنا اینجاست
ز طوف کوی رضا دل نمی رود جایی
که کعبه و حرم و زمزم و صفا اینجاست
زتنگدستی خود شکوه «خوش عمل» کم کن
که هرچه می طلبی نعمت از خدا اینجاسنت.
کتاب ای همدم تنهایی ما
به دنیا باعث دانایی ما
گل لبخند ، پنهان است در تو
هزاران پند پنهان است در تو
تو از بستان دانشها نسیمی
ریاضیدان و شاعر،یا حکیمی
حکایت می کنی ازدین وتاریخ
هم ازخورشیدوهم ازماه ومرّیخ
تو از پیشینیان داری اثرها
ز هر برگ تو می چینم ثمرها
ز مطلبهای خوبت استفاده
کند هر شخص با روی گشاده
به ما دادی تو درس خوب بودن
مفید و عاقل و محجوب بودن
تو یار و همدم پیر و جوانی
سخن گویی اگرچه بی زبانی
کنار دانش آموزان تو هستی
که یار دانش آموزان توهستی
نکات تلخ وشیرین توپنداست
چراغ راه هرچه هوشمنداست
تو هستی ارمغان ایزد ما
که در گیتی نمی خواهی بد ما
الهی یار ما پیوسته باشی
کلید قفلهای بسته باشی.
در شعبه های بانک هزاران هزار موش
خندان و ادکلن زده
صف ها کشیده اند
بازار سکّه ، سکّه شد این روزها رفیق
بازار شمش ، رونق دیگر گرفته است
***
تهران!
عُقم گرفت از این موشهای چاق
وین سکّه خوار مردمِ بر حسب اتّفاق
ای کاش سکته رونق بازارشان شود!
قصیده ی موشّح «یکصدمین سال تولد علامه سیدمحمدحسین طباطبایی»*
(از به هم پیوستن حروف اول مصراعهای اول قصیده عبارت در گیومه به دست می آید)به مناسبت 24 آبان ماه.
_____________________________________
یاد باد آن حکیم عالی شان
فیلسوف و مفسّر قرآن
که درخشد به نام او جاوید
آفتاب منیر «المیزان»
صدف گوهران علم و عمل
درج اندیشه های جاویدان
دانش از او گرفته شوکت و فر
بینش از او ستانده رتبه و شان
موج رویین عشق را دریا
اوج شاهین عقل را کیهان
یادگار رجال اعرافی
پاسدار معارف ایشان
نور چشم «صهیب» و «فارابی»
قوّةالظهر «صدر» و «بوریحان»
سبز اندیشه ای که سبز ازاوست
کشتزار مکارم انسان
ادب آموز مکتب توحید
نکته اندوز مذهب عرفان
لیلةالقدر علم و حکمت را
مطلع الفجر تا ابد رخشان
تابش آفتاب استدلال
جلوه ی قاطعیّت برهان
وحدت آیین وحده گویی
که ز کثرت نبود سرگردان
لبن از ثدی معرفت داده
دایه اورا به مهد و در دامان
در طریق کمال انسانی
راه پیموده عاری از نقصان
عجبی نیست گر که از دل او
سیلان کرده چشمه ی حیوان
لطف این چشمه هرکه دریابد
نیست در وادی طلب حیران
آخر آنجا رسد که خوانندش
آرمانشهر وادی امکان
معرفت هرکه داشت خواهدبود
همچو علّامه نوربخش جهان
همه او را ز دل مدایح گو
جمله اورا زجان مناقب خوان
سالها ای که از محبت او
سینه افروختی چو آتشدان
یاد و نامش نبردی از خاطر
مهر او بود در دلت پنهان
دامن از گوهر ولایت پیر
خواهی آکنده گرزبخت جوان
مدد ازحق طلب که درطلبش
پای ازسرکنی سرازدل وجان
حسن معنا اگر که دریابی
رهی از بند لفظ بی خلجان
می کند نور معنویت دوست
دلت آیینه خانه ی یزدان
دردها گر رسد هزار هزار
به یکی پرتوش کند درمان
حبّذا پیرما که در همه عمر
نشد از علم و حلم روگردان
سرزد ازمشرق دلش هوری
که به مغرب رسید پرتو آن
یکّه تازی که درعلوم وفنون
سره بود و سرآمد اعیان
نامداری که هست وخواهدبود
تا قیامت یگانه ی دوران
طلب از روح خلد منزل او
کند آنکو دعا به شادروان
برکتها از آن دعا رسدش
همچو آلاء ایزدی الوان
آری آن نفس مطمئنّه که هست
نفسش نفحه ی نفیس جنان
طلب از ذات اقدس باری
نکند جز شفاعت یاران
بر وی از ما سلام بی تأخیر
بر وی از ما درود بی پایان
الله الله که خوش عمل تاکرد
مدح علّامه زیو ر دیوان
یافت در زندگی گهرهایی
چو دل اهل معرفت تابان
یادگاراست این قصیده ازاو
به مدیح حکیم عالی شان.
ز مدّاحان قلیلی بیسوادند
به دینداری کم از ابن زیادند
زیارتنامه خوان ابن سعدند
جنایتکار عاشورای بعدند
امان از دست این اندک دغلکار
جنایت پیشگان زشت رفتار
جمیعآ مرده خور ، نبّاش و کلّاش
تمامآ کاسه های داغتر زآش
که گرچه روضه خوانها را مریدند
یزید بن یزید بن یزیدند
چرا مدّاح ناشی پای منبر
کند مثل الاغ ماده عرعر
کشد سجّاد را بیرون ز خیمه
کند جسم شریفش قیمه قیمه
شهید کربلا را اربآ اربا
کند با حرفهای مفت و بیجا
به اشعاری که ناهنجار خواند
که اغلب هم چو خر در گل بماند
اگر اشک مخاطب در نیاید
بدان ماند که او را خر ...
چه سود از روضه ی مکشوف خواندن؟
به منبر منکر معروف خواندن؟
بسی پامنبری مانند خولی
کند در کار یزدان هم فضولی
ازین نوعی که در تحریف کوشد
یقین خون خدا را می فروشد
اگر شمربن ذی الجوشن یکی بود
به هیئتهاست نامحدود موجود
سنان بن انس اینجا فزون است
که دستش تا به مرفق توی خون است
بسی چون حرمله اینجا وضیع است
که هر یک قاتل طفل رضیع است
حسینم وا حسینم واحسینا
شریف و محترم مولا حسینا
بیا مختار اشجع را صدا کن
به ایرانش روان از کربلا کن
سوی این جمع اندک کن روانه
که برّد کلّه شان چون هندوانه
براندازد از ایران نسل قدّاح
که بردند آبروی هرچه مدّاح
بگو مانند شیر نر بغرّد
سر قدّاح نادان را ببرّد
کند شادان دل اهل ولا را
جمیع عاشقان کربلا را.
یک اربعین...نه
اربعین ها رفت
باغ شهادت لاله پرور شد
دلهای عاشق در مسیر کربلای نور
همبال با طوف ملائک
شعله ورتر شد
آن سروهای سبز را کز پا درآوردند
اهریمنان در قتلگاه روز عاشورا
بالید در بستان سرسبز جوانمردی
هر یک تناور شد
تاریخ را باغ مصوّر شد
***
اصغر گلی نشکفته در جنّات تجری تحتهاالانهار
اکبر کنار چشمه ی کوثر صنوبر شد
***
یک اربعین...نه
اربعین ها رفت
تا کربلا این مصحف گلفام شیدایی
منظومه ی مفتوح دانایی
تا حشر جاویدان لوای عشق مظهر شد
یک شمّه زان مقتل
-همان منظومه را بر گوش دل خواندم
دنیا و عقبایم معطّر شد.
چشم دوختم
بر مسیر روشن بهار تازه ای
که مژده ی رسیدنش
از دهان هر پرنده ای شنیدنی ست
پرنده ای که گویش مدام او
حکایت تو بود
*
اعتبار دوست داشتن
در اعتماد تو خلاصه می شود
فصل تو
رنگ دیگری است
که جلوه می کند به چشمهای من
که اعتماد بر تو را نشانه رفته است
*
ای تمام اعتبارمن خلاصه در وجود تو
لحظه ای به خاطر دلم
تو نیز اعتماد کن به من
تا بزرگتر شوم
مثل فکرهای تو
مثل عشق تو
مثل نام تو
مثل خاطرات روشنت در آینه
هرآینه.
چشمها را شُسته ام تا طور دیگر بنگرم
گرگ را آهــوی و کرکـس را کبوتر بنگرم
پلّــه پلّــه تـا ملاقــات خدا خواهم رسید
زشـت و زیبــا را اگــر با هم برابر بنگرم!
دل دیـــوانــه ی مــــا تا پی رســوایی بود
پـرده در پــرده غزلجوشی و شیدایی بود
به الفبــــای محبت چـــو دم گــرم گشود
نغمـه ی عشق به گلبانگ نکیسایی بود
خاطراتی که ازو دردل هرغنچه نشست
بــــاغ در بــــــاغ غـزلــواره ی نیمایی بود
جلـــوه تا ماه رخش کـرد در آیینه ی آب
چه دل انگیز ، چه زیبا،چه تماشایی بود
خسته جانی که به رؤیادم جانبخشش دید
چه نیازش بـه نفسهـای مسیحایی بود
عرشیان نقش غبار قدمـش را از فرش
هدیه بردند کــه سرمایه ی بینایی بود
پیــــر مــــا در سفـــر سبـز بهار آیینش
نکته ای گفت که سرمشق اهورایی بود
هفت اقلیــم جهان را به تماشا گشتیم
همه جا عشق به اندازه ی تنهایی بود!
زاده ی اندوه و رنجم عجز و خواری می پسندم
درد و محنت می پذیرم آه و زاری می پسندم
همچو توفان در تکاپو یک نفس آرامشم نیست
مثل دریا در تلاطم بیقراری می پسندم
ترک شادی کرده ام بیگانه ام با خنده رویی
قلب خونین جان غمگین اشک جاری می پسندم
زندگی بی شادمانی آری آری دوست دارم
بیدلی بی همزبانی آری آری می پسندم
روز روشن نیست در شبنامه ی عمرم هویدا
کنج عزلت می گزینم شام تاری می پسندم
حسرتی هرگز نخواهم خورد بر خوش روزگاران
دوست دارم رنج و غم بد روزگاری می پسندم
ساقیا زین باده ها دیگر نمی گیرم صفایی
نشوه ی صهبا نمی خواهم خماری می پسندم
عاشقان روییدن گل در بهاران دوست دارند
من نوای گریه ی ابر بهاری می پسندم
ای بهار شادی آور از من دیوانه بگذر
وی خزان همزاد با من هر چه داری می پسندم .
بازدید امروز: 200
بازدید دیروز: 384
کل بازدیدها: 820945