بود چوپانی در ایّام قدیم
پشت کوهی در دهستانی مقیم
روزها می برد از بهر چرا
گوسفندان را به سوی دشتها
ناگهان یک روز با فکری پلید
تا کند تفریح ، داد اینسان کشید:
گرگ آمد ، گرگ آمد ، ای هوار
گلّه ام را خورد گرگ نابکار
ای کشاورزان به فریادم رسید
گرگ ناکس گوسفندانم درید
چند صد متری ز چوپان دورتر
از کشاورزان ده چندین نفر
شادمان با اعتقادی راستین
کار می کردند بر روی زمین
بانگ چوپان را شنیدند و به دو
سوی او رفتند با داس درو
چون که صف بستند پیش چشم او
یکصدا گفتند : پس آن گرگ کو؟
ناگهان خندید چوپان قاه قاه
با تمسخر کرد آنان را نگاه
جمله فهمیدند چوپان مثل دوغ
یا که مثل ریگ می گوید دروغ
یک دو روز بعد هم مانند پیش
کرد چوپان شیطنت نامد به خویش
حرفهای کذب را تکرار کرد
«گرگ آمد» گفت و بعد انکار کرد
مرد چوپان نزد مردان رشید
شهره شد چون گاو پیشانی سفید
بود هم در روستا هم در محل
در دروغ و در خطا ضرب المثل
عاقبت یک روز گرگی سر رسید
چند رأس از گوسفندان را درید
مرد چوپان ، مضطرب ، وحشت زده
رفت روی تپّه ای نزدیک ده
زد به صورت گفت با افغان و داد
گرگ آمد گله ام بر باد داد
آی ای مردم بیاییدم کمک
نیست این فریاد از روی کلک
یک نفس از خانه ها سر بر کنید
واقعآ گرگ آمده باور کنید
داد زد چوپان و افتاد از نفس
بهر امدادش نیامد هیچ کس
مرد و زن پنداشتند آن بی فروغ
مثل سابق باز می گوید دروغ
گوسفندان را یکایک گرگ کشت
کلّه هاشان کند از ریز و درشت
مرد چوپان بعد از آن دیوانه شد
از خرد چون راستی بیگانه شد
توی ده می گشت و می گفت ای دریغ
اشکها می ریخت چون باران ز میغ
دم به دم می گفت فریاد از دروغ
هستی من رفت بر باد از دروغ
گلّه کی می رفت از دستم به در
گر که بودم راستگو ، خاکم به سر
رفت از حرف دروغم هر چه بود
حال دیگر از پشیمانی چه سود؟
***
جان من ! عبرت بگیر از داستان
در حیات خویش باش از راستان
هر بلایی از دروغ آید به سر
راستگو باشی نمی بینی ضرر
ای عزیزان ! هر که پرهیز از دروغ
کرد ، جان او نباشد بی فروغ.
سرودواره ی زیر را در 19 شهریورماه 1357 دوروز پس از واقعه ی خونین 17 شهریور (جمعه ی سیاه) سروده ام:
*** ***
تا خون به رگهایم روان است
تا در تنم تاب و توان است
این نغمه ام ورد زبان است
هر روز و شب می خوانم از شوق
هر روز و شب می گویم از جان
ایران نخواهد مرد هرگز
هرگز نخواهد مرد ایران
*
برخیز ای مرد وطنخواه
وی مهر بانوی دل آگاه
ای پاسدار حشمت و جاه
بر کن بنای مستبدّین
ویرانگران میهن و دین
با مام میهن عهد بستی
یاد آور از آن عهد و پیمان
*
تا چند در بند اسارت؟
تا کی اسیر ننگ و ذلّت؟
با من بگو تا چیست علّت؟
فرزند بابک این چنین نیست
آیین آریوبرزن این نیست
در دفع دشمن کوش و مهراس
از بی نهایت مکر شیطان
*
ایرانی آزاد برخیز!
بر ضدّ استبداد برخیز!
چون کاوه ی حدّاد برخیز!
چون خنجری سوزان اثر شو
بر جسم دشمن کارگر شو
یا جان بگیر از دشمن ملک
یا در ره میهن بده جان
*
یاد آور بومسلمی تو
هم وارث ملک جمی تو
اینسان چرا در ماتمی تو؟
برخیز و ایران را رها کن
کانون آزادی به پا کن
در دشت دشت پاک این خاک
آنک نهال عشق بنشان
*
پیوسته این باشد شعارم
در راه میهن جان سپارم
از نسل بابک یادگارم
ملیّت من مردنی نیست
این گوهر ازکف بردنی نیست
ایران نخواهد مرد هرگز
هرگز نخواهد مرد ایران.
اشاره: در سال 1357 شمسی و در یکی از روزهای تابستانی ، انجمن ادبی صبا در باغشاه فین کاشان تشکیل شده بود.در پایان جلسه استاد فقید مصطفی فیضی (رئیس انجمن) پیشنهاد کرد که اعضای انجمن به تأسّی از شاعران پیشین «ساقی نامه» بسرایند.من «ساقی نامه» ی ذیل را سرودم و هفته ی بعد در انجمن خواندم و مورد تشویق قرار گرفتم.آن زمان جوانی بیست ساله بودم.«ساقی نامه» بی کمترین ویرایشی برای نخستین بار است که منتشر می شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساقی از آن می که سرور آورد
در ظلمات آیت نور آورد
گرد تعلّق بزداید ز دل
تیر تعقّل بنشاند به گل
رشته ی تدبیر ز هم بگسلد
پرده ی تزویر به یکسو هلد
مستی دائم دهد و سرخوشی
بی خبری آورد و بیهشی
معجزه ی عیسی مریم کند
جمله ی تن روح مجسّم کند
دفتر اندیشه به نیران نهد
مصحف غم را خط بطلان کشد
جلوه ی کوثر کند و سلسبیل
محرم اسرار شود چون خلیل
یک دو قدح پر کن و دستم بده
در دل شب مژده ی هستم بده
پی سپرم در ره ابرار کن
شمع رهم آه شرر بار کن
جام بده ، جام زدستم به سنگ
آمده دل باز ز دستم به تنگ
توبه پذیرا ! بپذیرم به جود
تا به خضوع آورم این جا سجود
دل شده خونرنگ چو کفّ الخضیب1
رنجش بیمار میفزا طبیب!
مانده به پنج وششم2 ای جمله دید
مهره از این پیش به ششدر 3 رسید
نقره به آهن شده در هفت وهشت4
چاره کن ای لولی دور از پلشت
هست همه صورت شیٌ عجاب
نقش شگفت آورت ای گل نقاب
تلخکِ شور آور ِ شیرین حضور
گس مزه تُرشا بر ِ اندوه شور
برده گرو رنگ رخ حور عین
ناب تر از جرعه ی ماء مَعین
از دل خم تا که به ساغر شود
شرب طهورش نه برابر شود
در قدحم ریز و دلم شاد کن
از غم بیش و کمم آزاد کن
نیست روا می به سبو در حجاب
خسته خماری چو عزب در عذاب
نیستم از پیر چو فتوا پذیر
خنده زنان پنبه ز مینا بگیر
باده ی توحید تو را در سبوست
عالم تجرید مرا آرزوست
ساغر ازین دست گذارم به دست
مستی جاوید مرا زین می است
قسمت از این باده کن ای جان پاک
تا که بر آیم به فلک زین مغاک
دیده ی حسرت به سبو تا به کی؟
دربدر برزن و کو تا به کی؟
بال و پرم زین می جانساز ده
صعوه ی دل را پر پرواز ده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نویس:
1.کفّ الخضیب از کواکب ثابت است...اصطلاحآ حنا به دست بسته.
2،3،4.از اصطلاحات بازی تخته نرد(رجوع به لغت نامه).
کار کفــرِ دل چــو در میخــانــه هــا بالا گرفت
تــرســم از مسجــد ریـــا آید مسلمانش کند!
***
بـه چشم عـاشـق بیــدل یکی است در معنا
نمـــــــاز اوّل وقــت و گنـــــــاه آخـــر وقـــت!
***
هـر کـه شد افتــاده ، آخرسر ترقی می کند
قطــره ی بــاران ز ابـر افتاد و اقیانوس شد!
***
چنــان از دوریت افتـاده از پایم کـه در وصلت
نگاهم را به رخسار تو یارای رسیدن نیست!
***
چو شبنم باش در مردانگی کز خود نرنجاند
دل پروانه ای را چون که بر گلبرگ بنشیند!
هر شب ز سینه ام به فلک ، آه می رود
دود سیاه بر شده تا ماه می رود
همسایه ی ستمگر من حاج ابوالشرور
دنبال کار خیر به اکراه می رود
از بهر مصلحت چو زند بوسه «آنِ» خر
از خانه سینه خیز به خرگاه می رود
تا سکه ای سیاه مگر آورد به شست
تا عمق شصت متری یک چاه می رود
دارد چهار تا زن عقدی و باز هم
دنبال چند صیغه ی دلخواه می رود
من راه می روم که به دست آورم غذا
او از برای هضم غذا راه می رود!
گیرم به جهان موضع شفّاف نداری
از چیست که آیین? دل ، صاف نداری؟
با شهپر سیمرغ خیالات مزن بال
با خویش نشانی اگر از قاف نداری
اجحاف مکن درحق کس ای شده کاسب
یک ذرّه چو خود طاقت اجحاف نداری
دانی ز چه از سفر? نانت برکت رفت؟
در داد و ستد چون که تو انصاف نداری
در جامعه گر شر نشوی پیشکشت باد
گر کار به خیریّه و اوقاف نداری
مجذوب جناحین مشو از چپ و ازراست
بر علم سیاست اگر اشراف نداری
از عدل و مساوات زنی دم همه دم لیک
گر کشف شود ، با همه اوصاف نداری
صد جزوه نوشتی همه در باب قناعت
پرهیز ولی خویش از اسراف نداری
با قدرت حاکم سخنی گفت به رؤیا
«شاطر»که از او یاد یکی لاف نداری:
گر حکم شود مست بگیرند در این شهر
هشیار یکی در همه اکناف نداری
تحکیم اگرخواهی و تثبیت محال است
با خویش اگر یک دو سه سوفاف نداری!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«شاطر حسین» نام مستعار من در شعر طنز است و تحت این نام سالها شعرهای طنزم در مجلات گل آقا (که عضور تحریریه اش هم بودم) منتشر شد....یاد باد آن روزگاران...
نگاهــم را نبــاشــد جــرأت پــرواز در کویش
مگـر دل پیشتـر از دیــده آن جـا گـام بگذارد
دل وجانم فدای چشم آهومست آن ساقی
که بی منّت حسابــم را کنــار جـام بگذارد!
به شیخ شهر یکی گفت : نان جو ز چه رو
حلال هست ولی آبجو حرام بود؟
جواب داد به او شیخ : آن که این فرمود
بگو کدام پیمبر ، کدام امام بود؟
به هرکجا که بود آب و نان ، بنوش و بخور
که هر دو قابل تکریم و احترام بود
به پختگی چو رسیدی مباش دلواپس
که حکم شارع انور علی الدّوام بود
شراب و آبجو و هرچه آبکی زین دست
حرام کرد برای کسی که خام بود!
بازدید امروز: 147
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 825217