در کنار برکه تکدرخت پیر
چتر باز کرده منتظر لمیده است
با صدای پای عابری غریب
چشم باز می کند
قد فراز می کند
***
زیر سایه ی درخت پیر
عابر غریب بعد رفع خستگی
قد فراز می کند
دست بر تن درخت می کشد
خوش خوشان ترانه ای به نغمه ساز می کند
***
هیچ کس به جز کلاغ پیر
- آشیان گرفته روی شاخه ی کهن -
پی نبرده کاین غریب نعمه ساز
با تبر رسیده است
عمر تکدرخت پیر
کم کمک به سر رسیده است .
میخانه ی شاعران اگر مـــی می داشت
بربط زن و دف نــواز با نــــی می داشت
ساقیش مدام خون دل کــی می خورد؟
یک رند خمار مثل من کــی می داشت؟
خـــاطــــره هـــا را همه از یـــــاد برد
خــاطــــره انگیـــــزتـــــریــــن مردها
شــــارح نـــی نـــامـــه ی اندوه شد
نــــای شبــــآویــــزتــــریــــن مردها
خــاطـره ی سوگسرودی است تلخ
نغمــــه ی گلبیــــزتــــریــــن مردها
پنجــره نگشـوده به صبحــی قریب
خـانـه ی شبــخیـــزتــریـــن مردها
آه که سرشار شد از خون و اشک
ســاغـــــر لبــریــزتــریــــن مردها
خیـــره در آیینــه ، نهیبـی به خود
ای همـه نـــاچیـــزتــریـــن مردها
صبح شـــد و غنچــه تبسّـم نکرد
در شـب پـــاییـــزتـــریـــن مردها.
در جبهه های رهایی، سرمست پیمانه ی دل
سنگر به سنگر سرودی ، شعر غریبانه ی دل
دل دادی وجان گرفتی ،صهبای عرفان گرفتی
آن دم که فرمان گرفتی ، از پیر فرزانه ی دل
در هر نمازی که بردی ، بر طاق ابروی جانان
رکعت به رکعت شنیدی گلبانگ مستانه ی دل
در بزمگاه شهودت ، بر گرد شمع وجودت
بال رهایی گشودت ، گلچرخ پروانه ی دل
درگلشن حق پرستی،اول بت«من»شکستی
وز لاله احرام بستی ، گرد حرمخانه ی دل
چون راه وحدت سپردی ، سودا به کثرت نبردی
وز لوح خاطر ستردی ، افسون افسانه ی دل
تا قبله ی حضرت گل ، رفتی به نور توکل
آتش زدی در تعقل ، همپای دیوانه ی دل
هم زمزمی هم صفایی، هم مروه ای هم منایی
آیینه ی کربلایی ، ای روح دردانه ی دل.
در خـانـه نمانده خوردنی یاربّی
بـایــد بـروم گَــوَن کنـــی یاربّی
یــاران مـن ار فــرط تموّل مردند
من زنـده ام از بی کفنی یاربّی.
امشب که تورا با سخن عشق سری نیست
جز قافله ی اشک مرا همسفری نیست
جویای خبر هستی و بگذار بگــویم
جز سوختن و ساختن اینجا خبری نیست
پروانه ی دردم که به ماتمکده امشب
از موهبت شمع مرا جز شرری نیست
جامم دل و خونم می و دردم شده ساقـی
در میکده ی سینه بساط دگری نیست
امشب شب تاریک فراق است که بر آن
ماتمزده را چشم امید سحری نیست
پرواز کم طایر طبعم ز شراب است
آن هم که نباشد دگرم بال و پری نیست.
به یمن ســاغـــر از مــی لبالب من و تو
هــــزار زمــزمــــه گل کرد بـر لب من و تو
قــریــــن همـدگر از نیـک طالعـی یابند
منجمان چــو بجویند کــوکــب من وتو
سخن ز تابش خورشید عشق بر لب داشت
ستـاره ای که درخشیــد در شب من و تو
بیــا که حــاصـــل بیگانگی بسوزانیم
ز عشق شعله فشان است تا تب من و تو
حدیث لیلی و مجنون کجا سمر می گشت
کتــاب عشق اگر داشت مطلب من و تو
رموز پیــــر خــرابـــات را نمی فهمیم
به بــــاده تا نشود آشنا لب من و تو
طبیب روح که منـع من و تو کــرد از عشق
خبر نداشت که این است مذهب من و تو.
(برگردان منظوم دوشعر از ویکتورهوگو)
"""""""""""""""""""""""""""""""""""
(1)
به پروانه ی آسمانی چنین گفت
گل سرخ و زیبا
تو مگریز از من
که هریک جدا سرنوشت است ما را
*
به جا مانده اینجا من و می روی تو
به پرواز
آنجا که دلخواه باشد
به آنجا که در جمع گلهای عاشق
تورا راه باشد
*
تو آزادی و من اسیر زمینم
ولی کاشکی می توانستم ای دوست
که پرواز تو در دل آسمان را
کنم با نفسهای خود عطرآگین
چه سازم که خود در توان نیست اینم
تو از پیش من می گریزی و باید
به جای خود استاده تنها دراین دشت
و چرخیدن سایه ات را ببینم
*
مرا همچو خود شوق رفتن بیاموز
گریزان من
آه ، پروانه ی پاک
و یا از برای شکوفایی عشقمان باش
-چون ریشه درخاک
(2)
دشت پهناور به کوهستان کاهل گفت:
آیتی از زندگی بر چهره ی مسخت هویدا نیست
روز و شب سیلی خور باد است رخسارت ...
در همان هنگام
مردمان با شاعری گفتند:
روز و شب بر چنگ خود خم گشته در فکری
به چه کار آید وجود تو؟
آسمانی ابر بی بار است اشعارت ...
*
گفت کوهستان جواب دشت را باخشم:
این منم کز خاک تو می آورم بیرون
خوشه های خرّم و سرسبز
با دم سردم ملایم می کنم گرمای سوزان را
راه را بر ابرهای مست توفانزا
که شتابانند در پرواز
می بندم
با سرانگشتان خود در هیئت بهمن
برف را می آورم آنگاه
از نوک پستان خود جوباری از نقره
می فرستم جانب گلبوته های تو
*
در همان هنگام شاعر گفت با مردم
مهلتی تا سر نهم بر دستهای خویش
خود نمی بینید کز سرچشمه ی قلبم
می جهد آبی گوارا چون عسل شیرین
تا که در کام بشر معدوم سازد تشنگی ها را
تا که دریابند مردم زندگی ها را.
کاشان-زمستان 1363شمسی.
گفته بودی چو نماینده شوم یکماهه
فقر را ریشه کن از شهر شما خواهم کرد
مسجد و مدرسه گرمابه و بیمارستان
به تمنای دل خلق بنا خواهم کرد
بعد احداث زمین چمن و ورزشگاه
روی بر ساخت استخر شنا خواهم کرد
گره از کار فروبسته ی همشهری ها
با سرانگشت خود البته که وا خواهم کرد
هرکه بیکار بود زود گذارم سر کار
هرکه بیمار منش درد دوا خواهم کرد
وان که درخواست کند وام طویل المدت
بهر پرداخت به وی سعی سزا خواهم کرد
هرکه قاچاقچی و محتکر و معتاد است
کمرش را به یکی ضربه دوتا خواهم کرد
امتیازات به ارباب هنر خواهم داد
سره از ناسره البته جدا خواهم کرد
ز حقوقی که به من بهر وکالت دادند
قرض هر آدم نادار ادا خواهم کرد
قشر آسیب پذیری که در این منطقه است
ز خود البته که فی الفور رضا خواهم کرد
دامداران صفا کیش و کشاورزان را
با یک اقدام بجا خویش کفا خواهم کرد
بخت اگر یار شود حاجت حاجتمندان
به ولایات دگر نیز روا خواهم کرد
جلو سیل و زمین لرزه سپر سینه ی خویش
جهت رفع قضا دفع بلا خواهم کرد
کارها چون همه گیرد سروسامان تازه
بهر تفریح شما فیل هوا خواهم کرد
*******
گفتم آن روز که این قدر شعارات کذا
مده و نیز مفرما که چها خواهم کرد
گوید امروزکه: الوعده وفا یا اخوی
آن که را گفتی بر وعده وفا خواهم کرد
تا نپرسند اهالی ز شما : پس چی شد ؟
وعده کن دوره ی بعد این همه را خواهم کرد!
شیرین می خرامی
بر قامت چروک خیابان
خورشید بامداد خمار....
دیشب
در زیر چتر ماه
در خلوت جریب جریب ستاره
انگور فرداهای روشن را
در سبدهای مکاشفه می ریخت
مردی که از انجیل مقدس
تفسیر نان و شراب می کرد
و من
شرمنده ی تلاقی چشمان کودکم
با دستهای خالی از نان
بی هیچ ندامتی
حیثیت شعورم را
به آتشخانه ی دلنشینی سپردم
و سود همیشگی ام را
در جامهای بلورین
قطره
قطره
قطره
بی گذشت هفته و ماه و سال
گرفتم
*
شیرین می خرامی
بر قامت چروک خیابان
ای آفتاب شروع خماری ام
جایت ماه
دیشب
در پیک چارمین حضورم
آن مرد را به هیأت عیسی
در چرخ چارمین دیدم
که چرخ می خورد
چرخ
چرخ
چرخ
و من
در هیأت راهب پیری
شیرین می خرامیدم
در بین جامهای بلورین
*
شیرین می خرامی
بر قامت چروک خیابان
ای سکر بامداد نجابت...
فردا
عمری اگر باشد
قبل از دمیدن چشمهای پرس و جوگرت
در خنکای صبح موعود
به خلسه می روم
و چون کوکناری پیر
سرشار می شوم از هر که مست
آوار می شوم بر هر چه هست
*
شیرین می خرامی
ای صبح تلخوش
بر قامت چروک خیابان.
بازدید امروز: 107
بازدید دیروز: 209
کل بازدیدها: 819297