استــــاد «امیـــــر بــــرزگــــــر» شــــاعـــر فحل
دیــــــوان کلام داشــــــت بگشــــــوده بـــه رحل
مـــی رفــت از ایــــن جهــــان و در بــدرقــه اش
می خواند به گریه «خوش عمل» سوره ی نحل.
تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو ، بی وفا ، نامهربان کرد
به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد
نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد
دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه ای بی آشیان کرد
تمام هستی ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد
به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان جانم از زخم زبان کرد
به تحقیرم سخنها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد
به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد
به نام دوستی از در در آمد
جهانم را به کام دشمنان کرد
به حیرت روز و شب می پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد
مگر با عشق دشمن می توان بود؟
مگر عاشق گدازی می توان کرد؟
هـر که از مــــائــــــده ی تــــوپ جدا افتاده ست
دور از لقمــــه ی جــانبـــخش صفـا افتاده ست
بــــر ســــرِ سفـــــره ی تـــوپنــــد بـزرگـان جهان
خـــــوان قسمت بنگــــر تــا بـه کجا افتاده ست
در گلستـــــان جهـــان چــون گل توپی نشکفت
عقــــده هــــا یکســره در کار صبــا افتاده ست
زآشیــــان دل ســــرگشتــه ی مـــا طایـــر توپ
زودپــــــــروازتـــــر از رنـــــگ حنــــا افتاده ست
فـــوتبـــال آن کـــه ندانست چــــو خیل شعـــرا
«حافظ» ار بـــود بـــــه گـرداب بلا افتاده ست
وان کــه بــا نــابلدی تــوپ بـه دستش بگرفت
همچو کوریست که همــراه عصا افتاده ست
فخـر کن بــر همه عـالـم اگـر از گــردش چرخ
تــوپ بـا شوت تــو دروازه گشــا افتاده ست
فوتبـال است که تــاج سر شــاه است و گدا
هـر که ایـــن را نپـذیــرد به خطا افتاده ست
شکـــرلله کـــه تـــا جــــام جهــــانـــی رفتیم
جـام جـم بشکن اگـر قسمت ما افتاده ست.
مکن ای مرد دانا زن ستیزی
که بر چشمت رود ناگه سه تیزی
یکی تیزی زند همسر به چشمت
دو دیگر مادرش تا پر بریزی!
***
چنین فرمود حاجی شیخ خوش دست
بـــه تنبیه زنان باید کمر بست
زنان را کرد باید گاه تنبیه
که این خود مایه ی نظم است و تنزیه
اگر زن کرد در منزل تمرّد
چه هنگام تأهّل یا تجرّد
بزن او را که زن خود فعل امر است
کتک زن را مهنّاتر ز تمر است
بزن زن را نه اما وحشیانه
مپاش از هم اساس آشیانه...
***
من اما نیستم با او موافق
که حاجی شیخکی باشد منافق
بلانسبت مگر زن چارپایست
که او را با کتک تنبیه بایست؟
زنان ریحانه ی باغ حیاتند
که اغلب راه حلّ مشکلاتند
نبخشاید خدا آن را که فرمود
بزن زن را که امری نیست مردود
ز دامان زنان معراج رفتند
و اغلب هم پی تاراج رفتند
هزاران تا هزاران مرد واجد
که اغلب هم نبودستند ماجد
غرض در این جهان سفله پرورد
که زن شایسته تر باشد ز هر مرد
اگر خایم به دندان آهنی را
ز خود هرگز نیازارم زنی را.
(1)
خواهی دل اگـر موافق پیر کنی
بشتاب که زهــد را زمینگیر کنی
هرگز نشود نماز عشق تو قبــول
سجّاده به باده گر نه تطهیر کنی
(2)
در بــزم طرب که روزوشب ساقی اوست
سرچشمه ی عاشقی و مشتاقی اوست
گـــر متّهمم بــــــه کفــــرگـــویــــی نکنند
گویم که پـــس از خـــدا هوالباقی اوست
(3)
در دل هــــوس شـــراب باقی دارم
چشمی بـــه بهانـــه ی تلاقی دارم
با زهد ریا رهم به میخانه چونیست
از دور ارادتــــی بــه سـاقــی دارم
(4)
ای عشـــق کـه در پنـــــاه آه آمده ای
بـــــا داغ دل شکستـــــه راه آمده ای
این کوچه ی تنگ تا ابدبن بست است
بــرگــرد برو کــــه اشتبــــاه آمده ای!
زیر سقف کلبه ی دلدادگی هایی که بنیادش
بر اساس زندگی در وادی نور است
ما ز شیطان و ز شیطان باوران دوریم
خانه ی دلهایمان سرشار از امّید
تشنه ی یک جرعه ی نوریم
***
راه می پوییم تا سرچشمه ی خورشید
با دلی امّیدوار و دور از تردید
آرمانخواهان شهر عشق و ادراکیم
در زلال باور گل شبنم پاکیم
ایستاده روی پای خویش
کوله بار آرزو بر دوش
پشت سر دنیای تاریکی
پیش رو راهی که ما را می برد تا شهر آزادی
ما ز شیطان و ز شیطان باوران دوریم
راهیان زندگی در نور
آرمانخواهان مسروریم.
جـــوانــــی نــزد پیــــــری آمد و گفت
که عـــرضــی دارم ای حق را چکیده
بدو فـــــرمـــــود پیـــــر خـوش تکلّـم
کـه عــــرضـــت را بگــــو ای نوردیده
جوان چون عرض خود را گفت آن پیر
همــــــــان دارای اخــلاق حمیـــــده
بگفتا طـــول خـود هـم عـرضـه فرما
تـــو ای در بیـــن اصحــابـــم پـدیـده
جوان چون طول خود را گفت راحت
بــه دست آورد پیــر او را مساحت!!
گر به لب شعر وبه دل عشق وبه سر شورم بود
یـــادگـــاری از شــــــراب نـــــــــاب انگــــورم بود
می روم همپـــــای تنهایی بـــه گلگشـــت جنون
در مسیــــــری تــــازه تا هـر جــا که مقدورم بود
خستــــه از تـاریکجـــای نامرادی ها کـه هست
رهسپــــارم تا که روشــن جــــاده از نورم بـود
گام ها از خود بـــرون رفتــن بـه فتـــوای جنون
فیــــض استقبـــــال از ســــرمنــــزل دورم بود
می برم بر دوش دار خــــود انــاالحــق بر زبان
تا مگر مـــرگــی گــــواراتـــــر ز منصــــورم بود
از نسیــــم باده ای مستم که در شبهای هجر
خوشتر از گلگشت در صبـــح نشـــابــورم بود
خون دلهایی که نـــــوشیـــدم ز جـــام روزگار
گر نـه پاداشی ســــزا دارد کـــه منظورم بود
می دهم دل را تسلّی تا که شــاید بعد مرگ
جای لاله جــــام مـــی روییده از گـــورم بود!
پشت سر خستگی تاریخ است
جای راحت کره ی مریخ است
نرود آنچه فرو بر دل سنگ
گرچه با یاری چکش میخ است
باعث سوزش آدم از ته
قدر یک دانه ی جو زرنیخ است
یار ما ترک اگر هم باشد
همه گویند عرب از بیخ است
خرّم آنکس که غذایش همه دم
سینه ی کبک دری بر سیخ است!
کــار کفـــر دل چـــو در میخــانـــه هـــا بـالا گـرفـت
تـــرســــم از مسجــــد ریـــا آیــــد مسلمانش کند!
***
به راه عشق رفتن چون که تنهایی خطرها داشت
به همـــراه دل خود ، اشـک و ســوز آه هـم بردم!
***
بیـــوفــــایـــی هـای او را خــوش تلافی می کنم
گـــر رود از دیـــده ام ، من هم ز یــادش می روم!
***
مـــا به استقبـــال یــار از خویش بیرون رفته ایم
دل تپیــــدن ها صـــدای گام هــای عشـــق بود!
***
بــــا امیـــد ایـن کـــه روزی مـــرگ بیـــدارم کند
خـــواب راحــت می کنم در سایه ی دیوار عمر!
***
ســـردار صـــف عشـــق چــو منصـــور نگردی
مــــردانــــه اگــــر بــــر ســـــرِ داری نخرامی!
***
چــــون دزد کـــــه در بــــــاغ رود از گــــذر آب
از مـــویـــــرگ تــــاک به میخــانـه توان رفت!
***
بـــه بــــامــــداد ازل روز من قضـا و قـدر دید
سیاهی از شب یلـــدا گرفت و داد به بختم!
***
تنهای تنها می رود تـــا کــــوه از جــا بر کَنَد
باورکنید ای دوستان،فرهادشیرین می زند!
***
در محفلی که مـــی را حــرمــت نگه ندارند
دورِخُم شکسته ، پیمانه های خالی است!
بازدید امروز: 122
بازدید دیروز: 660
کل بازدیدها: 820483