سفارش تبلیغ
صبا ویژن


       یلداشبی که خاطره ها باتوجانفزاست
                                        ای کاش در محاق شود صبحگاه من
                        


شب یلداست شب خاطره ها
خاطراتی همه شیرین و عزیز
خاطراتی همه از عطر صمیمیت و شادی لبریز
فرصتی سبز و بهارآیین تا بار دگر
پیش هم بنشینیم
نفس سرد زمستان را با زمزمه ها
-نقل یک خاطره از دفتر پیشین ترها
خواندن یک غزل از حافظ شیراز
-که دلهامان را
گرمتر می خواهد-
دور کنیم
به تمنای بهاری کز راه
خواهد آمد و صمیمیت سبزش را
خواهد بخشید
-خاطر آسوده ز دیوی که پس پنجره کرده ست کمین-
دل خود را و دل یاران را
مسرور کنیم
صحبت از گرمی دلبستگی و نور کنیم.

در دوران کودکی و نوجوانی ، با نام شب یلدا فقط در کتابها و مجلات آشنا بودم ؛ چون در کاشان ، این شب معروف و خاطره انگیز را با نام شب چلّه می شناختند.کسانی که این شب را جشن می گرفتند و دورهمی خانوادگی داشتند بسیار معدود بودند.در بین کاشانیها برای شب یلدا  جایگاهی رفیع نبود.شاید پنج درصد مردم شهر و ده درصد مردم روستا شب چلّه را دورهمی داشتند و به صورت کمرنگ جشن می گرفتند.
یکی از فامیل من که به جدّ معتقد به جشن شب چلّه بود دایی غلامعلی مرحومم بود.همان شکارچی دوست ِدکتر نعمت الله مدیحی (دکتر مدیحی بزرگ) و بواسطه ی آن سهراب سپهری.
غروب سی ام آذر که از راه می رسید مادر مهربانم من و خواهر برادرهایم را مخاطب قرار می داد و با لحن مهربان و خوشایندش ما را به انجام هرچه زودتر تکالیف مدرسه ترغیب می کرد و سپس می گفت: امشب شب چلّه ست و شام و شبچره خانه ی دایی غلام مهمانیم.
ساعت 9 شب که می شد ما بچه ها همراه با پدر و مادر و ننه آقام  ـــ که برای جشن شب چلّه شور و شوقی کودکانه داشت و از بروز آن ابایی نداشت ـــ سوار بر وانت عمو خیرالله راهی مزرعه ی باقرآباد محل سکونت دایی غلام و خانواده اش می شدیم.
شب چلّه یا همان یلدا در کنار خانواده ی دایی غلام به ما بیش از بزرگترها خوش می گذشت.
زن دایی ساراخاتون با سلیقه ام که اصالتآ برزکی بود با میوه هایی چون انار و سیب و گلابی و تنقلاتی چون جوزقند و برگه ی هلو و زردآلو و نخودچی کشمش از همه پذیرایی می کرد.اما در سفره ی هله هولی های زن دایی عزیزم یاد ندارم که هندوانه حضور داشته باشد.ساعت یازه ونیم شب شام را که عبارت بود از کاچی (همان کاچی بهتر از هیچی ، نه ترحلوا مانندی که در شهرهایی غیر از کاشان به آن کاچی اطلاق می شود) نوش جان می کردیم.کاچی مورد بحث از آن کاچی های باصطلاح امروزی ها لاکچری بود وما در کمتر شب و روز ی از سال مانندش را می خوردیم.در وسط این کاچی که در سینی مسین کنگره داری ریخته می شد به قاعده ی چهار پنج کیلو قرمه ــــ که در کاشان و توابع به آن گوشتقلیه می گفتند ومی گویند و قرب پنجاه سال از آخرین باری که نوش جانش کردم می گذرد ــــ قرار داشت.البته بعضی خانواده ها هم شامشان صبحانه ی دیگر ایام سال در جاهای مختلف یعنی کله پاچه ی گوسفند بود که با اشتها نوش جان می کردند.
بعد از شام ، تا ساعت دو بامداد اوقات همه به شبچره و نقل خاطرات و دوبیتی خوانی می گذشت ومن یاد ندارم در شب چلّه های مذکور شاهنامه خوانی و فال حافظ رواج داشته باشد.رأس ساعت دو بامداد مهمانان دایی غلام به خانه های خود برمی گشتند  ، تا شب اول اسفند که باز چنین جشن دلپذیری در خانه ی دایی غلام برپا می شد.
یاد وخاطره ی عزیز آن شب چلّه ها (شب یلداها) همیشه با من است و این روزها با یاد آوری اش جز آه و افسوس و گوشه ی چشم تر کردنی ندارم.




تاریخ : چهارشنبه 101/9/30 | 8:0 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر



* دکتر«اسدالله حبیب» ادیب و بیدل شناس برجسته ی افغانستان درگذشت

استاد دکتر اسد الله حبیب در سال 1320 خورشیدی در کابل و در خانواده ای روشنفکر و اهل علم و ادب پرور چشم به جهان گشود.  ایام کودکی و نوجوانی را در کنار فامیل در شهر میمنه مرکز ولایت فاریاب به سربرد و دوره ی آموزش ابتدایی و متوسطه را نیز در مدرسه ی ابو عببید جوزجانی گذراند و با کسب نمرات عالی در امتحان کنکور در سال (1340) به دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل وارد شد و پس از سه سال با درجه ی لیسانس فارغ التحصیل گردید.
استاد حبیب برای ادامه ی تحصیلات عالی عازم اتحاد جماهیری شوروی وقت گردید و درسال 1353 از بخش شرق شناسی دانشگاه مسکو موفق به اخذ مدرک دکترا شد.استاد حبیب سال های متمادی  در دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل به تدریس پرداخت و اندوخته های علمی خویش را از طریق تدریس  به نسلهایی از جوانان افغان منتقل کرد.
وی درسال 1359 به ریاست اتحادیه ی نویسندگان افغانستان انتخاب گردید و تا سال 1361 دراین پست ایفای وظیفه نمود.
استاد حبیب درسال 1370 از سوی شهروندان کابل به عنوان نماینده انتخاب شد و به مجلس نمایندگان افغانستان راه یافت و تا سال 1371 و سقوط دولت جمهوری افغانستان وکالت مردم کابل را بر عهده داشت.
استاد دکتر اسدالله حبیب سالهای اخیر از عمرش را در شهر هامبورگ آلمان  زندگی کرد و  درغرُبت پژوهش دربخش زبان و ادبیات و بویژه  بیدل شناسی را ادامه داد.
سرانجام این استاد برجسته در 81 سالگی در هامبورگ چشم از جهان فرو بست.
آثار قلمی منظوم و منثور وی عبارت است از :
1 ـ بیدل شاعر زمانه ها؛
2 ـ راه گورکی؛
3 ـ ادبیات دری درنیمه ی نخستین سده ی بیستم؛
4 ـ ویژگی های داستانی شاهنامه؛
5 ـ بیدل و چهار عنصر؛
6 ـ دوره ی امانی؛
7 ـ پژوهشی در وضع فرهنگی ـ اجتماعی زمان امیر امان الله؛
8 ـ واژه نامه ی بیدل.
روح بلندش شاد و نام و یاد و آثارش جاودان باد.

??غزلی از استاد دکتر اسدالله حبیب??

?? دریغ ...??

دریغا   از ا ین عهد  ناآشنایی
که یاران ندانند غیر از جدایی

دریغا   از این    روزگار گزافه
که فرعون دارد به کبر خدایی

دریغا که این زندگانی دوروزه
سرآید  به آزار و زورآزمایی

نه در میگساراست واتاب مستی
نه در پارسا نوری از پارسایی
 
ازین خوب رویان بد خو چه گویم
ندارند جز جلوه ی خود نمایی

حیامرد و درموزه هایش نهادند
از او نیست جز پیکر مومیایی ...

هنر گر نباشد بزرگی نیاید
کجایش توان یافت با ژاژخایی

به بد مگذران ، زندگانی نباشد  
به جز راه کوتاه و واپس نیایی.

??????




تاریخ : جمعه 101/9/25 | 1:58 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


باید که به دل عشق چو من داشته باشی
تا  بخت  خوش  دیده شدن داشته باشی

پروانه ی   وصل   تو  رسد  از در  و دیوار
چون شمع اگر شعله به تن داشته باشی

درخلوت میخانه غریب است که خاموش
بنشینی و صد سینه سخن داشته باشی

بی جلوه ی ساقی اگرت نغمه به لبهاست
بلبل  نه ای  و  خوی  زغن داشته باشی

حسن تو به اندازه ی عشق است پدیدار
البته   اگر   خلق   حسن  داشته باشی

گر  آه  تو  را  ناله  به   سودا  نشود  یار
کی  بهره ای از  درد  کهن  داشته باشی

بیهوده مزن این درو آن درکه دراین شهر
گورت  نبود  تا  که   کفن داشته باشی.




تاریخ : پنج شنبه 101/9/24 | 9:53 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


یا ثامن الائمّه  که  نام خوشت رضاست
جان بر تو پای بند و دلم بر تو مبتلاست

همچون تو در مسیر تولّا ندیده ام
آن رهروی که بر همه ی خلق رهنماست

آیینه دار مکتب توحید و معرفت
ای آن که روی ماه تو مرآت حق نماست

راهم بده که آمده ام بر تو پای بوس
دستم بگیر ای که ید تو گره گشاست

ما را کنار پنجره فولادت از شعف
هرلحظه ای که میگذردشادوجانفزاست

نقّاره خانه ی تو به گوش دلم سرود
گلنغمه ی بهشت که آن خوشترین نواست

شاها به بارگاه همایونی ات مدام
شکر خدا که بر سر ما سایه ی هماست

همچون کبوتران حرم در حریم تو
دارم دلی که جیره اش از سفره ی شماست

آن جیره چیست؟ نور ولای اباالحسن
یعنی رضا که مضجع او روضة الصّفاست

شمس الشّموس،خسرو توس آن که شیعه را
هشتم امام و حجّت حق ، شافع جزاست

بر سر در حریم ولایت نوشته اند :
سرمایه ی بهشت ولای بنی الرّضاست

در توس مرقد تو زیارت هر آن که کرد
اجر زیارتش چو زیارات کربلاست

مأمون تو را به زهر جفا گر شهید کرد
نامش کسی نبرد به نیکی که زاشقیاست

از ماتم تو بر سر گلدسته ها هنوز
در اهتزاز تا به ابد بیرق عزاست

هر کس که شد محبّ تو از نور بهره مند
وان کس که شد خصیم تو با ظلمت آشناست

ما را حدیث سلسله در حصن ات آورد
دریاب ای که شرط ولای تو پر بهاست

پاینده چون مدینه و برپا چو مکّه است
مشهد که پایتخت امامت به ملک ماست

بخشندم ار غبار ضریح شریف تو
یک ذرّه اش به درد هزاران چومن دواست

شد معتکف به درگهت ازشوق «خوش عمل»
چشم امید او به تو و دائم البکاست

او راست آرزو که بگویی ز راه لطف
کز خادمان و پیر غلامان با وفاست.




تاریخ : شنبه 101/9/19 | 11:10 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


(تقدیم به بانوان پرستار)

پرستار   ای     که     باشد    در  وجودت
به     هم       آمیخته      امّید    و    بیما

وزیدی        در         خزان        نا امیدی
به     گلشن     چون    بهارآور    نسیما

در    اوج     استقامت     هیچ    راهی
نرفتی        غیر         راه       مستقیما

قدم های       تو       ارزشمند     باشد
نه     تنها    حال    از     عهد      قدیما

بسا     کوشید    بهر     رخنه      کردن
در    ایمان      تو     شیطان      رجیما

سر  و   پایش  به   سنگ   آمد   ازیرا
که    کردی   نا امید   او    را    عظیما

سلامت   از  تو  محفوظ  است  دائم
که   هستی   صاحب   نفس  سلیما

به      لطف       حضرت      باریتعالی
سلامت    از    تو   می یابد    سقیما

مقام  شامخ   تو   هر  که  بشناخت
مدامت    پاس     می دارد     حریما

به   دستت   داد   باید  بوسه با  گل
به   پایت   ریخت   باید   زرّ و سیما

به هر مقطع به هر موسم به هرجا
نگهدار     تو     رحمان     و     رحیما

به   دنیا   و   به   عقبا    اجرها   داد
به   هر  یک   از   شما   ربّ  حکیما

چه   گویم   من   کلام الله فرمود:
«و َ  اَعتَدنا     لَها      رِزقَآ    کَریما»*


*سوره ی احزاب / آیه ی 31
(و ما برای او روزی نیکو فراهم کرده ایم)




تاریخ : چهارشنبه 101/9/9 | 9:36 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر

از آن روزی که برای نخستین بار شعرم را برای چاپ به مجله های اطلاعات هفتگی و جوانان امروز فرستادم بیش از سی و شش سال می گذرد.
استاد محمدرضا مهدیزاده دلم را به " تماشا گه راز " می برد و استاد عباس خوش عمل با " شعله ی آواز " دلم را روشن می کرد.
این دو استاد نازنین در آن سال های خوب شاهد ذره، ذره قد کشیدن من در شعر بودند و هرجا که لازم بود مرا راهنمایی می کردند.
حالا بعد از این همه سال به شاگردی این دو استاد عزیز افتخار می کنم.
این مقدمه ی کوتاه را گفتم تا بگویم که چند  شب پیش استاد خوش عمل از راه شاگردنوازی قطعه ای کوتاه و تاثیر گذار برایم فرستادند. من هم در جواب مهربانی شان قطعه ای را بداهه سرودم( البته شش بیت را فردای آن شب به این شعر اضافه کردم.)
استاد خوش عمل این روزها تن خسته و رنجوری دارد و در کنار همسر بزرگوار و مهربانش که مانند فرشته ای خانه را روشن نگاه می دارد زندگی می کند.
نخست شعر استاد خوش عمل را مرور می کنیم و بعد قطعه ی خودم را تقدیم شما می کنم.


خدا را شکر، دارم دوستانی
که هر یک مظهر صدق و صفایند

زلال و ساده، یکرنگ و صمیمی
بسان چشمه، چون آیینه هایند

نگردد از سر من سایه شان کم
که بسیاران با حق آشنایند

اگر افتم به دام دیو نسیان
که بیش و کم به دامش مبتلایند

نمی ترسم روم از یاد آن ها
از آن ترسم به یاد من نیایند



به احترام استاد عباس خوش عمل و به امید سلامتی کامل این جان مهربان.


" بزرگا مرد " و استاد زمانه ست
از او آموختم شعر و سخن را

به من آموخت با شور فراوان
شکوه روشن شعر کهن را

پرم از جذبه ی استادی او
که می آموزم از او فوت و فن را

تبسم های او تا هست با من
نخواهم طرح گلهای چمن را

همیشه یاد او در من روان است
که او هم زنده دارد یاد من را

اگر با خاطرات او نشینی
به دست آورده ای در عدن را

چو فرهادی ست در آیینه ی عشق
رها کن داستان کوهکن را

صفای چشم های مهربانش
برایم آورد بوی ختن را

به من از رسم و راه عاشقی گفت
به دستم داد زلفی پر شکن را

کنار شعر او، شعرم چه باشد؟
از آن آرام می بندم دهن را

دلش کاشان شعر و بیقراری ست
بخوان از شعر او مهر وطن را

مگر روشن شود جان من از شعر
چو شمعی سوخت جان خویشتن را

خدایا، جز دعا چیزی ندارم
ز جانش دور کن رنج و محن را

مگر شاداب ماند چشم هایش
برویان در نگاهش یاسمن را

مگر نور از دل و دستش ببارد
مگیر از آسمان او پرن را

خدایا، تا شفا یابد، رسان زود
به این یعقوب ما هم پیرهن را

تو می دانی و بردار از نگاهش
غم پنهان و اندوه علن را

بباران شادمانی را به جانش
به روی او بزن نقش سمن را

رسان راحت به جان بیقرارش
مکن دشوار بر او زیستن را

مگیر از آن دل روشن، لب شاد
صدای عاشق و حسن حسن را

به آن لطف فراوانی که داری
بگیر از شانه ی او رنج تن را

مگر پر، وا کند سمت تماشا
شبی بشکن در بیت الحزن را

دل من، تا نفس داری صدا زن
خدای مهربان و ذوالمنن را

خوشا آن کس که دارد با دلی شاد
هوای دوستان موتمن را

همیشه "خوش عمل"  را دوست دارم
از او آموختم شعر و سخن را






شعبان      کرم دخت
بابلسر    آبان   هزار و چهار صد و یک





کانال شعر من

@karamdokht




تاریخ : جمعه 101/9/4 | 10:46 عصر | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر


به   بزم  عشق  که  دادند  عاشقان  جایم
تو مست باده و من مست چشم شهلایم

سپندوار به مجمر  نهاده ام  دل خویش
که در امان بود از چشم زخم ، زیبایم

خیال رفتنت از دل محال و با این حال
به هر کجا بروی از پی تو می آیم

نشسته ام به تمنای سرو قامت دوست
در این خیال درازاست  شام  یلدایم

به شرح قصه ی مویت خوش است تا محشر
اگر که  سر  نزند  بامداد فردایم

تنم اگر چه به زنجیر دردهاست اسیر
از این خوشم که بود روح محفل آرایم

به خنده خنده چراغ طرب برافروزد
به هر کجا که روم طبع شوخ شیدایم

هراس رفتن از این تنگ خاکدانم نیست
که زنده ی ابدی زان دم مسیحایم

یک امشب از می مردافکنم بیا دریاب
که صبح نامده زین جمع نیز منهایم

دلت بهانه ی دیدار اگر کند یک شب
ستاره ای شده در اوج آسمانهایم.




تاریخ : پنج شنبه 101/9/3 | 8:50 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر